- الفا، هی بچه، بلند شو
تهیونگ صدای گنگی رو کنار گوشش میشنید اما به طور وحشتناکی دوست داشت به خوابش ادامه بده و چشماش رو باز نکنه برای همین غر زد:
- نمیخوام بیدار شم سوکجینا... ولم کن...
- سوکجین کدوم خریه؟ پاشو خودت رو جمع کن
این بار صدای کنارش خشن تر به نظر میرسید برای همین آهسته پلک هاش رو تکون داد اما وقتی نور خورشید مستقیم به چشماش خورد، خیلی سریع اون هارو بست و کمی به سمت راست چرخید تا از شر اون افتاب داغ خلاص بشه.
چند بار پلک زد و وقتی چشماش به نور افتاب عادت کرد، یک جفت چشم قهوهایی دید که زیر نور افتاب خیلی روشن تر از حالت معمولیشون بودند. ابروهای پری که بهم گره خوردند بودن و چین های خیلی نامحسوسی هم روی پیشانیش نقش بسته بود که به طور عجیبی جذابش کرده بودن.
ناگهان با دیدن چهرهی مقابلش تمام خاطراتش توی ذهنش نقش بست. با یاداوری اون بلادمستر چشم نارنجی با اون بال های بزرگ، ترسیده بازوی پسر رو گرفت و داد زد:
- مین! این...جا... یک بلاد...مستر بود...
کوک خونسرد نگاهی به چهرهی ترسیدهاش انداخت. با دستش کل صورت رو پوشوند و بعد توی یک حرکت اون رو از خودش دور کرد. بدون این که دستش رو از روی صورتش برداره خیلی آروم زمزمه کرد:
- پس علاوه بر اینکه بی عقلی توهمی هم هستی اره؟
تهیونگ با قدرت سرش رو عقب کشید و خیلی سریع کلمات رو پشت سر هم ردیف کرد:
- نه باور کن دروغ نمیگم، همین جا بود. چشماش نارنجی بود و بال هاش اندازه دوتا درخت بود، موهاشم... موهاشم...
تهیونگ مکثی کرد و با یاداوری اون موهای مشکی رنگ که روی شونهی بلادمستر ریخته بودن ناخوادگاه لب زد:
- خیلی خوشگل بود...
کوک با توصیفات تهیونگ ناخوادگاه خندش گرفت. لب هاش رو بهم فشار داد و سعی کرد خندهاش رو کنترل کنه اما هرچقدر هم سعی میکرد نمیتونست برق عجیبی که توی چشماش بود رو از دید تهیونگ مخفی کنه. بی اراده شصتش رو روی لبش کشید و با صدایی که کمی دو رگه شده بود گفت:
- دو تا درخت؟ چیزی که تو تعریف کردی بلاد مستر نیست، اسب بالداره!
بعد گفتن این حرف از روی زمین بلند شد و نفس عمیقی کشید. واقعا خیلی شانس اورده بود که این پسر به طور عجیبی خنگ بود اگرنه معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد.
تهیونگ که از دیدن اون چشم های عجیب هنوز شوکه بود با بلند شدن کوک، اون هم خیلی سریع بلند شد و داد زد:
- نه اینجوری نیست، با همین چشما دیدمش باور کن دیدم
کوک بی توجه به فریاد هاش به راه رفتنش ادامه داد که صدای متعجب تهیونگ به گوشش رسید:
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...