سوهو سرفه ایی کرد و سعی کرد جو سنگینی که بینشون هست رو بشکنه: میتونم اسمتون رو بپرسم؟
مکثی کرد و با شوخ طبعی گفت: یا باید استاد بکهیون صداتون کنم؟
سهون به صندلی تکیه زد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت، نگاه خیره شو به سوهو دوخت و آروم جواب داد: اوه سهون...
مکثی کرد: ترجیح میدم سهون شی صدام بزنی!
سوهو برای لحظه ایی تعجب کرد ولی بعد لحظه ایی سرش رو تکون داد: بله بله سهون شی... اما من تا به حال فامیلی اوه رو نشنیدم میتونم بپرسم متعلق به چه خانواده ایی هستین؟
بک نیم نگاهی به سهون کرد. کنجکاو بود که سهون میخواد چه جوابی بهش بده مخصوصا که از وقتی قبول کرده بود بهش کمک کنه بک رو شگفت زده کرده بود. استادش کسی نبود که به راحتی از تصمیمش برگرده! در واقع همچین چیزی برای اولین بار اتفاق افتاده بود و این بک رو مشتاق میکرد.
دوست داشت دستش رو زیر چونه اش بزاره و با نگاهی که ستاره ها توشون کاملا مشخص بود به اون دوتا نگاه کنه چون حقیقتا فکر میکرد اون دوتا کاپل خوبی میشن!
سهون لب هاشو از هم فاصله داد و بدون اینکه نگاه خیرشو از روی سوهو برداره جواب داد: تمایل ندارم جواب بدم...
سوهو که توقع این جواب رو نداشت کمی خودش رو عقب کشید اما از نگاه های سهون احساس میکرد کمی معذب شده. نگاهش حالت معمولی نداشت... مستقیم بود و اصلا سعی نمیکرد خیرگی شو پنهان کنه و تمام مدت سوهو بود که از نگاه مستقیم به اون چشم ها فرار میکرد.
بکهیون ولی همچنان مشتاق بود. اون سن کمی داشت پس شبیه یک بچه دبیرستانی که به عشق بازی مادر پدرش نگاه میکنه، به اون دوتا زل زده بود.
جمع سه نفرشون هر لحظه عجیب تر میشد که با صدای سرفه چان، سوهو نفس حبس شده اشو بیرون داد و با لبخند به سمتش برگشت. اولین بار بود که احساس میکرد چان دو تا بال سفید رنگ پشتش داره و حلقه روشن زرنگی هم بالا سرش پرواز میکنه پس با چشمای درخشان بهش خیر شد.
چان چشم ریز کرد و با سردرگمی نگاه سوهو رو نادیده گرفت و به طرف سهون چرخید: شنیدم بازجویی لیدر لی رو رد کردی!
چانیول احساس خوبی به اون پسر نداشت و با اینکه می دونست خیلی قدرتمنده اما علاقه ایی به اینکه اینو توی رفتارش نشون بده نداشت پس سعی نکرد با احترام باهاش حرف بزنه!
سهون بلاخره نگاهش رو از سوهو گرفت و خودش رو جلو کشید ارنجش رو روی رانش گذاشت و شصتش رو زیر چونه اش، انگشت اشاره اش رو روی لبش کشید: همچین چیزی رو لازم نمی دونستم...
چان چشم هاشو روی هم گذاشت، واقعا خیلی خسته بود پس سعی کرد آروم بمونه تا شاید این پسر هم بی دردسر اعتراف کنه: پس بگو کی هستین و از کجا اومدین...
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...