تهیونگ زیر چشمی به مین کیو که با چهرهی بیخیال روی صندلی نشسته بود و مستقیم به چشمای جیسو خیره شده بود، نگاه کرد و آهی کشید. اون پسر وقتی تو خطر بود اون رو نجات داده بود و تمام شب اون رو در آغوش گرفته بود تا دمای بدنش پایین نره. چطور همچین فردی می تونست خیانتکار باشه؟
- پس گفتی دنبال دستشویی بودی؟
جونگکوک سری تکون داد و بدون این که نگاهش رو از اون چشمایی که حالا به رنگ زمرد بود و می درخشید، بگیره با لحن ملایمی جواب داد:
- بله
جیسو بادبزنش رو توی دستش فشرد و مشکوکانه به حرکات پسر مقابلش خیره شد. با اینکه داشت انرژی زیادی رو آزاد میکرد اما این پسر همچنان بیخیال بهش خیره شده بود و حتی مردمک های چشماش هم نمی لرزید. این کاملا براش عجیب و شک برانگیز بود. مطمئن بود انرژی کمی از پسر حس میکنه و قطعا باید با این حجم از انرژی دستپاچه میشد یا استرس میگرفت.
- پس چرا شکاف روبه روی اتاق چان رو باز کردی؟
جونگکوک با شنیدن این حرف رد کمرنگی از لبخند روی لب هاش ظاهر شد. کمی سرش رو چرخوند و با چانهاش به آستین لباسش اشاره کرد، نیشخند روی لبش پر رنگ تر شد و درحالی که چشماش کمی می درخشید جواب داد:
- میخواستم بخورم زمین دستم گیر کرد، ببین آستین لباسم پاره شده...
جیسو نگاهش رو از صورتش گرفت و به لباسش چشم دوخت. می تونست ببینه که پارچه لباس پاره شده و انگار واقعا به جایی گیر کرد، بنابراین نفس عمیقی کشید و بدون اینکه بهش نگاه کنه به سمت تهیونگ چرخید:
- بزار بره ولی حواست باشه
تهیونگ سری تکون داد و به سمت جونگکوک قدم برداشت، نگاه اون هنوز به جیسو بود و انگار ذهنش درگیر بود اما وقتی صدای قدم های تهیونگ رو شنید به سمتش چرخید. رگه های نارنجی رنگ چشماش به طور واضحی می درخشید و موهاش نامرتب روی پیشانیش ریخته بود و ابروهاش رو پوشونده بود.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد نگاهش رو از اون چشما بگیره. وقتی نزدیکش شد آروم خم شد و زانوی پای راستش رو روی زمین گذاشت. دستش رو به سمت طناب هایی که دست های جونگکوک رو بسته بودند برد و سعی کرد خیلی آروم گرهی محکمشون رو باز کنه.
- دستت کبود شده...
جونگکوک نگاهی به تهیونگ که حالا از پایین بهش نگاه میکرد، انداخت. صورتش بی حالت بود و رفتاراش کاملا خونسرد انگار نه انگار که تا همین الان تحت بازجویی بود. آروم دستش رو از لای طنابی که حالا شل شده بود بیرون آورد و با لحن ملایمی جواب داد:
- مهم نیست الان خوب میشه
تهیونگ جوابی نداد و آهسته بلند شد. نمی دونست باید چی بگه یا درمورد چی صحبت کنه.خودش هم می دونست دوست داره از هر فرصتی استفاده کنه تا به این پسر نزدیک تر بشه اما دیوار محکمی که بینشون بود همیشه مانعش میشد.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...