بکهیون لب هاشو جمع کرد و خودش رو توی اغوش سهون مخفی کرد.
سهون دستاش رو دور تن بک حلقه کرد. می دونست بک بچه حساسیه، با اینکه به شدت پر انرژی اما تا به حال با هیچ دختر و پسری رابطه نداشته و همین بیشتر سهون رو می ترسوند. به عنوان اولین رابطه اش چان اصلا گزینه خوبی براش نبود.
بکهیون با صدای بچگونه ایی گفت: از کجا فهمیدی؟
سهون لبخند محوی زد: تو پسر منی! یه پدر میتونه احساسات پسرش رو متوجه بشه
بکهیون بیشتر سهون رو به خودش فشرد: اونجوری نیست که دوستش داشته باشم، فقط... فقط... وقتی می بینمش قلبم تند تند میزنه.... تمام تنم داغ میشه... دوست دارم بغلش کنم... وقتی ناراحته دوست دارم لمسش کنم... اینجوریه...
سرش رو از توی گودی گردن سهون بیرون کشید و به چشمای جدی سهون نگاه کرد: اونجوری نیست که بیشتر از شما دوستش داشته باشم
سهون کلافه نفسش رو فوت کرد... همین الانشم احساسات بکهیون نسبت به چانیول بیشتر از چیزی بود که فکر میکرد و این چیزی نبود که بابتش خوشحال بشه...
_میدونی همسن بابابزرگته؟
بک چشماش رو گرد کرد: بیشتر از بیست و پنج سالشه؟
سهون چشماش رو توی حدقه چرخوند: بک! تو هجده سالته فکر نمیکنی حتی اینم تفاوت سنی زیادی باشه؟
بک لب هاشو جلو داد. در واقع اون اصلا به سن اهمیت نمی داد و طرفدار سرسخت سن فقط یک عدده، بود. اما انگار سهون زیادی حساس بود پس فقط نگاه گرفت و با انگشتاش بازی کرد.
_اون خیلی بزرگ تره! گرگ ها بیشتر از آدم ها عمر می کنن پس الان باید ۷۰ سالش باشه!
بک با چیزی که شنید بازی با انگشتاش رو متوقف کرد و چشمای گردش رو به سهون دوخت. درست شنیده بود؟ چانیول همسن بابابزرگ محلشون بود؟ همونی که نمی تونست کمرش رو راست کنه و صاف بایسته...
چند بار پلک زد و گردنش رو کج کرد... درواقع به خاطر ریاضی ضعیفش نمی تونست تفاوت سنیشون رو حساب کنه... پس فقط مثل یک ماهی لب هاشو تکون داد که اصوات ناواضحی از میونشون بیرون اومد....
_یعنی ممکنه جفت داشته باشه؟
سهون اخمی کرد: من همین الان بهت گفتم بهش فکر نکن... تو نگران جفت داشتنشی؟
بک فقط لپ هاشو باد کرد و از سهون فاصله گرفت. اصلا فکر نمی کرد سهون متوجه اولین احساسات عاشقانه اش بشه و علاوه بر اون نصیحتش بکنه و مزخرف تر از هر چیزی دیگه ایی فکر نمی کرد این احساسات به این زودی شکست بخورن...
_من میرم هوا بخورم
_مواظب باش سرما نخوری...
همین طور که به سمت خروجی چادر میشد غر زد: هنوز اول پاییزه!
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...