- اونجا بهم ریخته و از من توقع داری همینجا بمونم؟سهون دستی به صورتش کشید و بعد نفس عمیقی کشید. صورت سوهو کاملا سرخ شده بود و چشمای قهوهایی رنگش حالا آبی شده بودن. می دونست توی این حالت نمیتونه جلوی این گرگ وحشی رو بگیره ولی باز هم دوست داشت سوهو رو جای امنی بزاره و خودش به قلمرو لوکان ها بره.
- سوهو من خودم تنها میتونم مشکل رو حل کنم. خودت میدونی که!
سوهو لبش رو گزید. میدونست. به قدرت سهون شک نداشت اما باز هم دلش آروم نمی گرفت. از تنها برادرش خبری نداشت و گیونگ یانگ هم به قصر حمله کرده بود. معلوم بود نمیتونه آروم بمونه. اونم وقتی که نگران اون گرگ کوچولوی بتای سهونم بود. پسر ضعیفی که لبخند های زیبایی داشت.
- اگه تو قوی ایی پس از منم میتونی محافظت کنی!
سوهو با لجبازی گفت و به چهرهی پر از حرص سهون خیره شد. اگر علاقهایی بینشون نبود تا الان مطمئنا درگیری سختی بینشون اتفاق میوفتاد. و سهون مطمئن بود این تقصیر سوهو لجبازه که نمیتونه یک گوشه آروم بشینه و منتظر بمونه!
ییفان که در آرامش درحال نگاه کردن به دعوای اون دوتا بود، نفسی گرفت و خونسرد لب زد:
-متاسفم که وسط بحث عاشقانه اتون مزاحم میشم. اما باید بگم یک دقیقه دیرتر برید چیزی از قصر نمیمونه.
سهون کلافه سرشو تکون داد و با بدخلقی گفت:
- دوتامونو تلپورت کن.
ییفان باشهایی گفت و به لبخند محسوس گوشهی لب سوهو نگاه کرد. سوهو واقعا قلب سهون رو دزدیده بود چون اون سهون لجباز جلوی هرکسی کوتاه نمیومد.
ییفان شروع به خوندن طلسم کرد. دستاش رو خیلی آروم تکون داد و بعد حلقهایی زرد رنگ با اشکال عجیب غریب مقابل سهون و سوهو ظاهر شد.
- میتونید برید
سهون نیم نگاهی به اون حلقه کرد و آروم لب زد:
- امنِ؟
اما قبل اینکه ییفان جوابی بده سوهو تشکری کرد و سهون رو به داخل حلقه هل داد. واقعا از این ترس سهون از تلپورت متنفر بود. چطور میتونست وقتی همه چیز و همه کس در خطرن در برابر امنیت حلقه بپرسه؟
- رفتن؟
ییفان نیم نگاهی به فردی که با شنل قرمز رنگی گوشهی خونه ایستاده بود انداخت و بعد حلقهی طلایی رنگ رو بست.
- اره، میتونی شنلتو برداری لوهان.
***
سوهو با دیدن نور شدیدی چشماش رو بست اما وقتی چشماش رو باز کرد خودش رو مقابل اتاق بکهیون دید. البته نه اون اتاق قبل. اتاقی که کاملا خراب شده بود و دیواراش ریخته بود.به خاطر صحنه مقابلش اصلا به اینکه سهون کنارش نیست توجهی نکرد و فقط وارد اتاق شد با ترس و نگرانی صدا زد:
- بکهیون...
وقتی نشانهایی از وجود بکهیون پیدا نکرد، ناگهان نگاهش به گوشهی اتاق افتاد. جیسو غرق در خون کف اتاق افتاده بود. چندبار پلک زد اما انگار باورش نمیشد. جیسو همیشه قوی و شکست ناپذیر بود برای همین اینطور دیدن واقعا شوک برانگیز و صد البته دردناک بود.
- جیسوو...
آروم صداش زد و چند قدم اول رو اروم برداشت اما بعد قدم هاش رو تند تر کرد و خودش رو به اون رسوند. کنارش نشست و با نگرانی دوباره صداش زد:
- جیسو...
- سو...هو؟
سوهو با نگرانی دستش رو کنار زخم جیسو گذاشت و سعی کرد کمی از خون ریزیشو کم کنه اما میدونست فایده ایی نداره.
- خودمم.
جیسو لبخند محوی زد. واقعا خوشحال بود که اخرین لحظهی عمرش از امن بودن جای بکهیون مطمئن میشد. حالا که سوهو اینجا بود باز هم جای امیدی برای نجات بکهیون وجود داشت. سوهو قوی بود و جیسو اینو میدونست.
- می..خوام... یک... چیزی...رو... بهت... بدم..
سوهو دستاش رو مشت کرد. الان باید جلوش رو میگرفت تا بیشتر از این حرف نزنه و انرژی صرف نکنه یا میزاشت بدون هیچ نا امیدی از دنیا بره؟
- این... کلید... میرورِ...
مکثی کرد و سعی کرد دوباره انرژی بگیره تا ادامهی حرفش رو بگه.
- چان... دادش... به ... من...
سوهو خواست بپرسه کلید کجاس تا برش داره اما همون لحظه لب های جیسو به آرومی تکون خورد و نور آبی رنگی از داخل جیبش به سمت سوهو رفت. نور آبی رنگ کمی مقابل شکم سوهو مکث کرد بعد به شکم سوهو چسبید و کاملا محو شد.
- مواظب... بکهیون... باش...
جیسو به آرومی زمزمه کرد. طوری که سوهو نتونست واضح بشنوه و فقط ادامه کلمات اون رو حدس زد. بعد از اون جمله دیگه جیسو حرفی نزد. سوهو دیگه صدای نبض ضعیفش رو نمی شنید. و به طور عجیبی همه جا ساکت شد.
سوهو نمیدونست چیکار کنه. مردن بعضی ادم ها و رفتنشون به طور غریبی عجیب. انگار کسی از اونا توقع ضعیف بودن و شکست خوردن رو نداره چه برسه به اینکه در ساده ترین حالت ممکن بمیرند و قطعا این قلب آدم رو به درد میاره.
سوهو به آرومی دستش رو بالا آورد و این بار در حالی که سعی میکرد اشکاش رو کنترل کنه، چشم های نیمه باز جیسو رو بست.
- خوب بخوابی.
***
*بغض*
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...