[پارت شصتم]

652 206 58
                                    

بکهیون کش مویِ روی میزش رو برداشت و نگاهی به خودش تو ایینه انداخت. اون همیشه موهای کوتاهی داشت اما از وقتی که به اینجا اومده بود هیچ وقت کوتاهشون نکرده بود بنابراین اون ها تا گردنش رشد کرده بودن و اذیتش میکردن.

موهاش رو دور دستش پیچوند اما وقتی میخواست کش رو دورشون بپیچونه، کش از دستش رها شد و روی زمین افتاد. نچی کرد و با کلافگی خواست خم بشه اما دستایی روی شونه‌اش نشستند و اون رو به طرف ایینه برگردوند.

- من برات انجامش میدم.

بکهیون کمی شوکه شده بود اما با شنیدن صدای کای، نفسش رو به آرومی بیرون داد. لبخند محوی زد و به چهره‌اش توی ایینه نگاه کرد. کای با ملایمت موهای بکهیون رو صاف کرد و بعد با کش اون هارو بست. تکه‌ی از موهای جلوی صورتش رو که توی کش جمع نمیشدند رو به پشت گوشش هدایت کرد و آروم لب زد:

- حالت خوبه؟

بکهیون نمیدونست باید جوابی بده یانه. برخلاف چیزی که فکر میکرد، تنهایی اونقدری بهش فشار اورده بود که هرشب قبل خواب گریه میکرد یا چند ساعت بی وقفه بیرون قصر پیاده روی میکرد تا شاید کمی از نگرانی هاش کم بشه اما مبارزه با افکاری که ذهن ادم رو میخوردند واقعا راحت و بی دردسر نبود چون حتی بعد پیاده روی هم حالش خوب نمیشد.

نگران چان بود و دلتنگ سهون. اون از وقتی بچه بود با سهون بزرگ شده بود. تمام کودکیش توسط اون مرد خشن لوس شده بود و حالا دوری ازش بیقرارش میکرد اونم وقتی که احساس میکرد بیشتر از همیشه بهش نیاز داره...

و حالا برادرش کای؛ اون ادمی نبود که کسی رو نگران کنه اما از اون شبی که ناگهانی به جونگین حمله کرده بود، جزو سوژه های نگرانی بکهیون شده بود. نمیدونست چرا این کارو کرده برای همین کمی ازش دلخور بود اما با این حال دعا میکرد اسیبی ندیده باشه.

- خوبم...

کای کمی ازش فاصله گرفت. حدس اینکه حال بکهیون خوب نیست زیاد سخت نبود. اون از اون ادم هایی نبود که احساساتش رو نشون نده. همیشه خوشحالیش و ناراحتیش توی صورتش مشخص بود برای همین کای خیلی راحت میتونست بگه برادر کوچولوش به شدت اسیب دیده. 

- اون شب، اسیب که ندیدی؟

کای گفت و به بکهیون نگاه کرد. بکهیون از آیینه به چشمای کای نگاه کرد و بعد از کمی مکث جواب داد:

- نه جونگین ازم محافظت کرد

کای کلافه دستی توی موهاش کشید و ناخوادگاه چشماش به رنگ سبز تغییر کردند:

- متاسفم بکهیون، نمیخواستم بهت صدمه بزنم، اون شب من... من...

مکثی کرد و با دستش صورتش رو پوشوند:

- خودم نبودم...

- کسی که باید ازش معذرت خواهی کنی جونگین نه من!

Mirror borderWhere stories live. Discover now