[پارت شصت و سوم]

612 214 185
                                    

- کیونگ دارم میام تو

کیونگ با شنیدن صدای خاله‌اش چشماش رو باز کرد و با نگاه گیج به اطراف نگاه کرد. نور خورشید اتاقش رو روشن کرده بود و نشون می‌داد صبح شده اما همچنان توی بدنش احساس خستگی میکرد. با خستگی خودش رو کش داد و با دستش چشماش رو مالش داد.

- اینکارو نکن سو... چشمات آسیب میبینه

کیونگ که یک چشمش هنوز بسته بود، زمزمه کرد:

- اتفاقی افتاده؟

گیونگ یانگ نفس عمیقی کشید و به چهره‌ی کیونگ نگاه کرد. با اینکه به خودش قول داده بود نزاره اون مثل چه‌یونگ بزرگ بشه اما باز هم نتونسته بود مقابل غرغر های مادرش پیروز بشه. کاملا به یاد داشت که این زندانی بودن و خونه‌نشینی چه بلایی سر خواهر کوچیک ترش اورده بود برای همین دوست نداشت کیونگ هم تو همچین محیطی رشد کنه.

- من ممکنه چند هفته‌ایی نباشم گفتم بهت خبر بدم.

کیونگ متعجب پرسید:

- چرا؟

گیونگ یانگ با ناراحتی نگاهش کرد و چند قدمی به جلو برداشت. کنار تخت کیونگ ایستاد و ناخوادگاه دستش رو بالا اورد. به چشمای کیونگ نگاه کرد و شروع به نوازش موهای مشکی رنگش کرد.

- متاسفم سو...

مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد:

- احتمالا قصر خیلی خلوت میشه پس لطفا مواظب خودت باش. از اتاقت بیرون نرو و سعی کن حتی وارد بالکن هم نشی

کیونگ با شنیدن این جملات به اروم ملافه‌ی تختش رو توی مشتش جمع کرد و با صدایی که سعی میکرد لرزشش رو مخفی کنه لب زد:

- چشم

گیونگ یانگ ضربه‌های آرومی به سر کیونگ زد و بعد دستش رو عقب کشید. چند بار لب هاش رو باز و بسته کرد تا حرف دیگه‌ایی بزنه اما در آخر پشتش رو به کیونگ کرد و آروم گفت:

- وقتی برگردم هرجایی که میخوای میبرمت

- امروز میخواید برید؟

گیونگ یانگ با سوال کیونگ مکثی کرد. دستش رو دور دستگیره‌ی در محکم کرد و همینطور که در رو باز میکرد جواب داد:

- اره باید زودتر حرکت کنیم

گیونگ یانگ کمی منتظر موند تا اگر کیونگ سوال دیگه‌ایی برای پرسیدن داره بپرسه اما وقتی سکوتش رو دید خیلی آهسته از اتاقش خارج شد. دیدن کیونگ همیشه حس عذاب وجدانش رو تحریک میکرد. نسبت به اون احساس گناه داشت چون به هرحال اون بود که چه‌یونگ و کیونگ رو از هم جدا کرده بود.

با رفتن خاله‌اش و بسته شدن در آهی کشید و زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد. دستاش رو دور پاهاش حلقه کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. حالا که حتی از رفتن به بالکن هم منع شده بود حس خفگی میکرد. بدون اینکه حتی یک همراه برای صحبت داشته باشه توی اتاقش زندانی شده بود و حتی نمی‌تونست بدون مانع به آسمون نگاه کنه.

Mirror borderWhere stories live. Discover now