[پارت بیست و ششم]

1K 317 137
                                    

بکهیون سرش رو گردنش گذاشته بود و نفس های گرمش به گردنش میخورد. باور اینکه اون بچه شیطون اینطور توی بغلش اروم گرفته براش سخت بود اما در این حال از دیدنش توی اون حالت لذت می برد.

اهسته وارد اتاق شد و بدون اینکه به عقب برگرده با پاش در رو بست. فشار انگشتای بکهیون رو دور تنش احساس کرد. میتونست استرسش رو حس کنه...

_اگه اینجوری سرتو توی گردنم قایم کنی نمیتونم ببلعمت
مکثی کرد و کنار گوشش زمزمه کرد: میدونی دیگه‌؟

بکهیون بدون اینکه چیزی بگه فقط لباش رو به گردن چانیول کشید و اروم بوسه ای روی گردنش زد: من از همینجا شروع میکنم

چانیول لباش رو بهم فشار داد و سعی کرد نفس عمیق بکشه... " حداقل الان " قصد انجام دادن کاری  نداشت اما  این بچه کاری میکرد تمام قول و قرار ها با خودش رو فراموش کنه‌... چطوری میتونست این موجود خواستنی رو از خودش دور کنه... این بچه توی یک لحظه قلبش رو گرم میکرد و تمام احساساتش رو دگرگون میکرد.

با تکون خوردن لب های نرم و خیس بکهیون روی گردنش فهمید اگه فقط یکم دیگه این بازی ادامه پیدا کنه اتفاق های خوبی نمیوفته... نه اینکه بدش بیاد فقط از سهون و سوهو میترسید!

برای همین با قدم های بلند خودش رو به تخت رسوند و کمی خم شد تا بکهیون رو روی تخت بزاره اما بکهیون محکم تر دستاش رو دور گردن چان حلقه کرد: نمیخوام، نمیخوام ولم کنی

صداش کمی خش داشت و اشک توی چشماش حلقه زده بود برای همین نمیخواست با چانیول چشم تو چشم بشه... خیلی وحشتناک بود که بعد بوسیدنش با چشمای خیسش مواجه بشه... اما ذهن بک توی همین چند دقیقه که از سالن به اتاق چان اومده بودن ثانیه ایی هم از کار نیوفتاده بود.
دوست داشت دوباره چان رو ببوسه اونقدری که مثل اون زمان مغزش فرصت تحلیل و فکر کردن نداشته باشه...

_داری گریه میکنی هیون؟

بک فشار دستاش رو بیشتر کرد طوری که برای لحظه ایی چان احساس کرد اگه فقط یکم دیگه بیشتر فشار بده ممکنه واقعا خفه بشه، تکونی خورد تا شاید بکهیون دستاش رو کمی شل کنه اما وقتی دید قرار نیست ولش کنه به سختی نفسش رو بیرون داد و لبخندی زد. بکهیون بچه بود، خیلی بچه. و اگه میگفت این موضوع نگرانش نمیکنه دروغ گفته بود.

برای همین دستاش رو بالا اورد و اروم کمرش رو نوازش کرد. دیده بود وقتی سهون این کارو میکنه بک خوشش میاد برای همین خیلی اروم با ملاحظه دستش رو پشت کمرش می کشید و گاهی ضربه های ارومی به پشتش میزد تا کمی اروم بشه.

_من ... برای‌.‌. اینکه بوسیدیم... گریه نمیکنم

چان اروم خندید: میدونم

بکهیون متعجب خودش رو از گردنش بیرون کشید و به چشمای چانیول نگاه کرد. میخواست حرف بزنه اما با دیدن نگاهش خلع سلاح شد. محبت نگاه چان و احساساتی که از اون چشم ها می خوند و دیده میشد بکهیون رو کاملا مبهوت کرد.
دستش رو بالا اورد و انگشت شصتش رو کنار چشم چانیول گذاشت: چشمات...

Mirror borderDonde viven las historias. Descúbrelo ahora