***
پسر با دیدن کای ارشه ی توی دستش رو پایین اورد و با چشمای درشتش به کای خیره شد. چشم هاش توی تاریکی شب می درخشیدن و شبیه یک الماس به نظر می رسیدن.کای بی اراده قدمی به سمت جلو برداشت. وقتی تصمیم گرفته بود از پشت اون بوته ها بیرون بیاد دلیل دیگه ایی داشت اما حالا که نگاهش به جای سیم های ویالن، خیره یک جفت چشم براق شده بود، ناخوادگاه به سمت پسر رفت.
با هر قدمی که بر میداشت چیزی تو دلش میگفت الان فرار میکنه و برای همیشه نا پدید میشه، اما پسر فرار نکرد فقط نگاهش رو پایین تر اورد و به سایه ی کای نگاه کرد. سایه ی اون معمولی نبود. انگار رودخونه ایی بود که در حال حرکت و هر از چند گاهی قطره ی ابی داخلش می افته و مواج میشه...
_ تو یک روحی؟
_ تو یک جادوگری؟با سوالی که هردوشون پرسیدن دوباره نگاهشون به هم گره خورد. پسر دستی که باهاش ویالن رو گرفته بود پایین اورد و اروم پرسید: چرا فکر میکنی من یک روحم؟
کای با شنیدن صدای اروم پسر، جرات کرد و قدم های بلند تری برداشت. با حرکت تندش باد ملایمی بین برگ های پاییزی پیچید و صداش خش خشون سکوت جنگل رو شکافت: صورتت... خیلی رنگ پریده اس...
حالا که کای جلوتر اومده بود و فقط یک قدم با اون فاصله داشت، سرش رو برای دیدن اون چشم های تیره بالا اورد. چشم هایی که شبیه آسمون شب سیاه بودن و مثل ستاره های کوچیک توی اسمون می درخشیدن... همون قدر مرموز، همون قدر، براق و همون قدر زیبا...!
_فقط چون صورتم رنگ پریده اس یک روحم؟
مردمک های کای لرزید و نگاهش رو روی اجزای صورت پسر چرخوند. چیزی توی افکارش گم شده بود، انگار کلمه ایی که بتونه اون پسر رو باهاش توصیف کنه رو فراموش کرده بود ذهنش تماما خالی بود، جوری که حتی صدای گرگش رو نمیشنید.
_چرا حرف نمیزنی؟ نکنه تو یک روحی؟
نگاهش رو به سایه کای داد که اینبار مثل یک شاخه های یک درخت پراکنده شده بود و هر شاخه اش با ریتم خاصی می رقصید. نمی دونست کسی که رو به روش ایستاده چه موجودیه اما انگار ساسه اش شبیه دم یک سگ بود که بی توجه به صاحبش عکس العمل نشون میده.
کای دهانش رو باز کرد اما وقتی نتونست چیزی بگه دوباره دهانش رو بست. نگاه پسر با هر بار تکون خوردن لب هاش بالا و پایین میشد تا شاید بتونه از حرکت لب هاش حرف هاش رو بفهمه....
_اون...
پسر نگاه کای رو دنبال کرد و با دیدن نگاهش روی ارشه ی ویالن دوباره سرش رو چرخوند تا کای جمله اش رو کامل کنه...
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...