[پارت سیزدهم]

1.2K 368 147
                                    


نور آفتاب به آرومی پلک هاشو نوازش کرد و باعث شد آروم اون ها رو از هم باز کنه. نمی تونست به خوبی صورت فرد مقابلش رو ببینه پس چند بار پلکه زد و سعی کرد تکون بخوره اما دست کسی که کنارش بود فشار بیشتری بهش وارد کرد و سعی کرد جلوی تکون خوردنش رو بگیره. بکهیون با دیدن چهره ی سهون که دقیقا مقابلش بود و تکه ای از موهای لختش روی پیشانیش افتاده بود، آهی کشید: استاد!

سهون که با تکون خوردن های بک کمی هوشیار شده بود، سعی کرد کمی چشم چپش رو باز کنه. اما چیزی که بکهیون می دید تصویر یک نوزاد کوچولو بود که تمام سعیش رو می کرد پلک هاشو از هم باز کنه و به دنیای بیرون سلام کنه!

_هوم؟

سهون با صدای خش داری جواب بکهیون رو داد و دوباره همون روزنه کوچیک رو بست و آروم کنار بینیش رو خاروند.

بک این بار غر زد: دوباره منو با بالشتتون اشتباه گرفتین؟

سهون اما جوابی نداد. مشخص بود که دوباره به دنیای شیرین خواب برگشته و اصلا هم قصد رها کردن بکهیون رو نداره!

_هی!

بکهیون با شنیدت صدای جونگین سعی کرد سرش رو برگردونه اما وقتی تلاشش نتیجه نداد نا امید لب گزید: لطفا بیا کمک

صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیک می شدن رو شنید و بعد از اون بلاخره تونست اون نگاه آشنای طلایی رنگ رو بالای سرش ببینه...

بکهیون شوکه به چانیول که با نگاه جدی به اون خیره شده بود نگاه کرد و آب دهانش رو قورت داد... لب هاش روی هم لغزید و مردمک چشماشش برای ثانیه مبهوت چان شد. و بعد توی یک لحظه احساس کرد تمام بدنش گرم شده انگار که یک فشار آب گرم قوی وارد جریان خونش شده و قلبش رو به تپش انداخته... صدایی شبیه گومپ گومپ توی سرش اکو شد و با لکنت سعی کرد توضیح بده: عامم... اینجوری ... نیست ... این... خب

چان کمی خم شد: اسمت چی بود؟

بکهیون بدون اینکه لحظه ایی رو از دست بده و حتی قبل از اینکه چان جمله اش رو کامل کنه، زبونش رو روی لب های خشکش کشید و با استرس و هیجان زیر پوستی گفت: بکهیون، بیون بکهیون!

چان سری تکون داد و هومی گفت: خب بکهیون، واقعا لازم نیست روابطتت رو برای من توضیح بدی...

و بعد دوباره صاف ایستاد و به بکهیونی که در حال گزیدن لبش بود نگاه کرد.

_پس میشه فقط کمکم کنی؟

چان منتظر به بک نگاه کرد که بکهیون به دست سهون که روی شکمش قرار گرفته بود اشاره کرد: فقط اینو از روم بردار

چان نگاهش رو بین بکهیون و سهون چرخوند و دستش رو جلو برد. مچ دست سهون رو لمس کرد و بعد سعی کرد دستش رو به سمت بالا بکشه اما حقیقتا، اون دست انگار دست نبود! یک تن آهن خالص بود! شایدم این آدم نیروی بیشتری از جاذبه دریافت میکرد... چان نمی تونست دلیلی برای این اتفاق پیدا کنه پس فقط برای بلند کردن یک دست بیش از حد از قدرتش استفاده کرد و دست سهون رو بالا برد.

Mirror borderHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin