جونگ سوک چشماش رو روی هم گذاشت و پلکی زد. شکمش هنوز از شدت درد زق زق میکرد و سر نوک انگشتاش مور مور میشد. حس عجیبی بود و یادش نمیومد آخرین باری که همچین حسی رو تجربه کرده کی بود. چه زمانی بود که اینطور محکم ضربه خورده بود و روی زمین افتاده بود؟
شدت جریان خون توی رگاش زیاد شده بود و چشمای نارنجی رنگش تغییر رنگ داده بود و حالا درست شبیه یک شعله اتیش قرمز بود. پوست بدنش دون دون شده بود و دستاش میلرزید.
با شنیدن صدای قدم های سوهو سرش رو به سمتش چرخوند و شصتش رو که کمی پوستش خراشیده شده بود و قطره خون کوچیکی ازش بیرون زده بود رو روی لبش کشید و با چشمایی که عجیب برق میزد و لحنی که سر تاپای سوهو رو میلرزوند لب زد:
-اه پسر...
دستش رو به پیشونیش کشید و با خنده ایی مستانه ادامه داد:
-هیجان زدم کردی...
پای سوهو که به سمت جلو میرفت ناخوادگاه عقب رفت. هرکسی هم که بود می تونست بفهمه ادمی که جلوش ایستاده شدیدا خطرناکه و سوهو هم از این قاعده استثنا نبود. غریزه اش توی سرش فریاد میزد که فرار کنه اما بدنش شبیه چوب خشکی شده بود که هیچ نیرویی نداره حتی احساس میکرد لب هاش هم نمیتونه تکون بده...
چشماش رو روی هم فشار داد و سعی کرد پاهاش رو تکون بده نمی دونست شجاعت چند لحظه قبل رو چطوری به دست اورده اما توی این زمان فقط دوست داشت بشینه روی زمین و توی خودش جمع بشه تا شاید بتونه از بچه ایی که توی شکمش محافطت کنه...
جونگ سوک اما انگار توی حال خودش نبود، دوباره از زمین فاصله گرفته بود و بال هاش روباز کرده بود. با اینکه سوهو فکر میکرد فقط یک خطای دید مسخرست اما واقعا بال هاش هر لحظه بزرگ تر میشد طوری که بعد چند ثانیه سوهو احساس میکرد دیگه نوری بهش نمیرسه ...
- چیشد؟ نمیخوای منو بکشی ؟
و قبل از اینکه سوهو حتی بتونه پلک بزنه جونگ سوک روبه روی سوهو ایستاد. برخلاف همیشه نیشخند عمیقی روی لب هاش بود و چشم هاش از شدت قرمزی انگار برامده شده بود. خون روی لب هاش لب هاش روسرخ تر نشون می داد و با اون چهره ی رنگ پریده سوهو رو می ترسوند.
جونگ سوک دستش رو بلند کرد و انگشت شصتش رو کنار لب سوهو گذاشت و اروم کنار لبش رو لمس کرد اما انرژی که ازش ساطع میشد کاملا سوهو رو خشک کرده بود درحدی که فقط میتونست با چشماش دست جونگ سوک رو دنبال کنه...
نیشخند جونگ سوک کم کم محو تر شد و فشار شصتش روی لب های سوهو ببشتر:
- لطفا سوهو نا امیدم نکن, قدرتت رو بهم نشون بده
مکثی کرد و سرش رو کنار گوش سوهو برد:
- دوباره کاری کن که شکمم زق زق کنه
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...