جونگکوک با خشمی که سعی داشت پنهانش کنه از اتاق خارج شد. خودش هم میدونست نباید کنترلش رو از دست میداد اما برای لحظهایی از آشکار شدن هویتش ترسید. به هرحال اون شاید میتونست یک گرگ کوچولوی بیست ساله رو فریب بده اما قطعا نمیتونست یک گرگ پیر رو گول بزنه.
- تویی که اونجایی...
بتای جوانی که برای نگهبانی کنار دیوار ایستاده بود با صدای کوک به سمتش چرخید. و وقتی چهرهی جدی کوک رو دید ناخوادگاه به سمتش رفت.
- بله؟
- برو فرمانده جونگین رو بیار اینجا
مکثی کرد و در حالی که سرگردون قدم میزد لب زد:
- بگو الفا تهیونگ گفته...
بتا چشمی گفت و بدون درنگ به سمت خروجی سیاهچاله دوید. با دور شدن بتا کوک نفس عمیقی کشید و این بار درحالی گه سعی میکرد برخورد ملایمی داشته باشه، در اتاق رو باز کرد و به تهیونگی که هنوز گیج وسط اتاق ایستاده بود نگاه کرد.
- بیا بیرون، باید این اوضاع رو درست کنیم.
تهیونگ لب هاش رو بهم فشار داد و دست هاش رو مشت کرد. هنوز صحنهایی که مقابل چشماش اتفاق بود رو باور نمی کرد. الفا سونگ حتی جاسوس هم نبود اما مین به طور بی رحمانهایی وقتی هیچ دفاعی نداشت بهش حمله کرده بود.
- مین... تو...
تهیونگ بی اراده شروع به ازاد کردن فرومون کرد و با خشم به جونگکوکی که با خونسردی نگاهش میکرد خیره شد. اون یک الفا بود، بی احترامی به دستورش، نادیده گرفتن حضورش و در اخر کشتن یک آدم بی گناه، اون رو شدیدا عصبانی کرده بود.
- تو جایگاهت رو فراموش کردی بتا؟
تهیونگ با صدای دورگه و چشمایی که مثل یک تکه طلا میدرخشید، فریاد زد. توی این لحظه حتی براش مهم نبود که فرد مقابلش ادمیه که به تازگی براش خاص و عزیز شده. تنها چیزی که تو ذهنش پر رنگ بود خشم بود. خشمی که ناشی از الفا بودنش بود. خشمی از اینکه قدرت اون زیر سوال رفته بود و قبل از دستورش فرد بی گناهی کشته شده بود.
جونگکوک بدون هیچ حسی به تهیونگ نگاه کرد. این اولین بار بود که تقریبا میتونست هالهی فرومون هاش رو حس کنه. نسبت به فرومون های چان هنوز خیلی ضعیف بود اما نسبت به فرومون های قبلش به شدت قوی تر شده بود. طوری که به راحتی میتونست به ده تا بتا همزمان دستور بده.
- منطقی باش ته، اون بدون اجازه الفا به گیونگ یانگ حمله کرده بود و دربارش جاسوسی کرده بود. به هرحال باید مجازات میشد.
- و تو کسی هستی که باید مجازاتش میکرد؟!
تهیونگ زمزمه کرد و این بار زیر لب غرشی کرد و سعی کرد فرومون بیشتری ازاد کنه اما همون لحظه صدایی اون رو از دنیایی که داخلش گیر افتاده بود نجات داد.
YOU ARE READING
Mirror border
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما این اصلا برای بکهیون رمانتیک نیست... به عنوان یک بتا که عاشق یک آلفا شده...