قسمت شصت و یکم: مهربان

140 28 134
                                    

داستان از دید مهربان

دختره فلان فلان شده واسه من قیافه می گیره. ابروهاشو برای من توی هم می کشه و زندگی شاهانه ی منو با چشمای نکبتش کوچیک می بینه‌‌... فکر کرده کیه!... برای من قد یه پشه هم اهمیت نداره.... انگار فقط یه انگله که باید از بدنه ی وجودی مهران کَنده بشه... واسه من قیافه گرفته... نمی تونم نفس بکشم می خوام با دستام خفه اش کنم... حیف که شیلا می ترسه.... وگرنه همینجا چالِش می کردم... فکر کرده مهران نگران می شه... مگه نرگس نبود... نرگس مرد اینم فراموشش کرد... حالا هم فراموش می کنه مثل همه ی مردای دیگه... مثل باباش... مثل بابابزرگش.... دیگه نفسم بالا نمی یاد... شیلا رو نگا... با چشماش داره بهم التماس می کنه... چی داره می گه؟...لباش تکون می خوره اما انگار داره شعر و وِر می گه... قهوه! فال قهوه!... چه فکر خوبی! آره کارم خیلی راحتتر می شه... سم می ریزم توی قهوه اش و خیلی تَر و تمیز کارش تموم می شه... شیلا از لبخندم نگران شده انگار... آره باید توی سر من باشه تا بفهمه چیکار می خوام بکنم... می کشمش.... همینجا... همین امروز.... آره سارا خانم منو قضاوت می کنی... فکر کردی چی... جای هیجان انگیز قصه مو هنوز نگفتم... شوهر من بخاطر کهولت سن نمرد... خودم ذره ذره کشتمش... با سمی که امروز قراره تو هم چند قطره اش رو بخوری... البته به اون کم کم می دادم... هیچ کسَم متوجه نمی شد... آخه منو چه به این پیرمرد... نمی تونست تُنبونِشو بالا بکشه... زن جوون می خواست پُزشو بده... منم اونو می خواستم تا دوتا یکی پله های ترقی رو بالا برم و بشم ملکه ی این عمارت... باید برم توی آشپزخونه... سم و کجا گذاشتم؟ یادم نیست.... ولش کن.... تا وقتی چاقو هست چه نیازی به سم هست... می خوام از کشتَنِش لذت ببرم... زنیکه عنتر این همه بلا سرش آوردیم وِل نمی کنه بِره... عین خوره داره جونمونو می خوره.... خودم باید دست به کار بشم.... خودم باید تمومش کنم.... همه ی کارای مهمو خودم باید انجام بدم... چقدر این کارد قشنگه.... وقتی روی گردنش می کِشَمِش وقتی خِرخِرشو می بُره... دلم داره آب می شه... مثل وقتی که گردن مهتاب و بریدم.... گرچه اون بی هوش شده بود اما بازم کیف خودشو داشت.... خون که از رگ گردنش پاشید روی صورتم بهم فهموند که زندگی چقدر شیرین می تونه باشه... وقتی با دستام روی گردنش با چاقو می کشیدم تا سرش جدا شه انگار تموم وجودم از هیجان داشت منفجر می شد... پس چرا کاری که با چاقو می شه کرد و با یه قهوه مسخره کنم.... با چاقو می کُشَمِش بعدم فرشارو می سوزونیم... جنازشم می سوزونیم... وای چه آتیش بازی بشه... چه نقشه ای بشه....شیلا رو چیکارش کنم؟ اونو ولش کن با پول خفه خون می گیره تازه پای اونم گیره... یکم خونی مالیش می کنیم جوری که مثلا ازشون دزدی شده... بِره بگه ماشینو با سارا بردن... حالا بگردن دنبال سارا... فکر کردی چقدر برای مهران مهمه... هیچی... مثل بقیه مردا... حیف... حیف ویلیام حروم زاده توی زندانه... وگرنه همه رو می نداختم گردن اونو خلاص... از پس یه زن برنیومد... این کارو اون باید تموم می کرد... تا کی من باید همه ی کارا رو خودم کنم؟...

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora