قسمت هفتاد و هشتم: یک قدم تا مهربان

119 18 12
                                    

داستان از دید سوم شخص

چشماشو باز کرد. باورش نمی شد هنوز زنده باشه. هنوز نفس بکشه. همه آرزوش این بود دوباره کنار اون باشه حالا که دوباره کنار اون بود دیگه آرزویی نداشت. و همین باعث می شد فکر کنه شاید مرده! اما زنده بود. به طرف چپش نگاهی کرد. چشمای بسته ی مهران هم براش جذاب بود. دوست داشت صورتشو نوازش کنه. دوست داشت لبهای قلوه ای ش رو ببوسه اما نمی خواست مهرانو بیدار کنه. ساعت‌ ۵ صبح بود. حقش نبود انقدر زود بیدار شه اونم بعد از شبی که گذرونده بودن.

سارا بی سرو صدا از جاش پاشد. ملحفه سفیدی که از تخت افتاده بود روی زمین رو برداشت و دور خودش پیچید. پاورچین پاورچین از اتاق خواب بیرون رفت و توی حال بزرگ سوییت هتل دنبال کیفش گشت. بسته قرصشو برداشت و یه قرص رو با آبی‌کم خورد. نباید دوباره جلوی مهران بی حال می شد. قلبش ضعیف شده بود اما حال بد اون‌‌‌ مهرانو نگران می کرد.

کمی که ضربانش منظم شد ملفحه-پیچ رفت سمت پنجره های سرتا سری توی حال. تهران دم صبح دیدنی تر شده بود. خبری از اون همه چراغ شب گذشته نبود اما ماشین ها هنوز در رفت و آمد بودن. انگار این شهر یه لحظه هم آروم نمی موند.

سارا کمی گوشه پنجره رو باز کرد تا نسیم صبحگاهی به صورتش بخوره. هنوز آفتاب نزده بود و هوا هنوز خنک بود. سارا چشمانش رو بست تا بیشتر بتونه از این لحظه لذت ببره. لبخند قشنگی روی صورتش بود. انگار سالها بود انقدر خوشحالی رو حس نکرده بود. اما الان خوشحال بود. با وجود اینکه مشکلات هنوز سرجاشون بودن اما انگار خوشبختی رو حس می کرد.

توی دلش خدارو شکر می کرد. بابت دیشب بابت برگشتن مهران. بابت عشقی که بخاطرش اینهمه سختی رو تحمل کرده بود.

حس کرد دستایی از پشت بغلش کردن. چشماشو باز کرد و گرمای نفس مهران رو پشت گردن و گوشش احساس کرد. لبخندش عمیقتر شد- بیدار شدی؟

مهران که انگار چونه اش رو به شونه سارا تکیه داده بود و داشت چرت می زد با لبخندی محو گفت- فکر کردی بعد از این همه وقت از کنارم پاشی متوجه نمی شم؟ چی شد بلند شدی؟

سارا خنده اش گرفت. صدای مهران خواب خواب بود. گفت- باید دارومو می خوردم.

مهران با شنیدن اسم دارو هشیار شد سرشو بلند کرد و به سارا که حالا توی بغل مهران چرخیده بود خیره شد- اذیت شدی نه؟

سارا تازه متوجه شده مهران فقط یه ملحفه به کمرش بسته بود و سینه ی فَراخش لخت بود. سرشو روی سینه گرم مهران فشرد و گفت- اصلا... دیشب بهترین شبی بود که باهات تجربه کرده بودم.

مهران خنده اش گرفت. کمی شیطنت کرد و تکون کوچکی به بدنش داد و باعث شد ملحفه عاریه ایِ سارا لیز بخوره و زمین بیفته. بعد گفت- آره خب اگه تونستی از هیجان دیشب جون سالم به در ببری معلوم می شه حالا حالا ها قلبت مثل ساعت کار می کنه و چیزیت نمی شه.

چند قدم تا توWhere stories live. Discover now