قسمت چهل و دوم: دنبالم نگرد

138 28 43
                                    

داستان از دید سوم شخص

- الو... الو کیان؟

کیان با بی حوصلگی جواب داد- بله؟

مهران که پشت فرمون بود با اضطراب گفت- تو از سارا خبر داری؟نیومده پیش شما؟

کیان با عصبانیت گفت- نه... باز چیکار کردی؟

مهران روی فرمون کوبید- سارا رفته... نوشته بود دنبالم نگرد دنبالم نیا برمی گردم ایران.

کیان که تا قبل از این روی تختش ولو بود با شنیدن این حرف صاف روی تخت نشست. جوری که کیانا هم از کنار بلند شد و آهسته پرسید چی شده. اما کیان از مهران پرسید- تو الان کجایی؟کی رفته؟

مهران به اطرافش نگاه کرد- تازه راه افتادم... گفتم شاید برای خداحافظی بیاد پیش شما... حالا که نیومده یعنی نمی خواسته پشیمونش کنید...

کیان با عجله لباسشو از روی زمین برداشت و تنش کرد- حتما رفته فرودگاه... برو فرودگاه ماهم می یام...

مهران دیگه حرفی نزد و گوشی رو قطع کرد. آخرین امیدش به کیان بود که سارا رو منصرف کرده باشه که اونم از سارا بی خبر بود.

با تمام قدرت پاشو روی گاز فشار می داد. نمی تونست به همین راحتی سارا رو از دست بده.

هوا بارونی بود و نم نم به شیشه ماشین می خورد. با خودش فکر می گرد چه حرفی می تونه سارا رو قانع کنه که نره. سارا داشت بی خیال همه چیز می شد. بی خیال دانشگاه و درسش. بی خیال عشقش و این همه تلاشی که برای اومدن به استرالیا کرد‌‌ه بود.

مهران می تونست چطوری راضیش کنه؟
فقط خدا خدا می کرد دیر نرسه...
خدا خدا می کرد کیان و کیانا هم زودتر برسن...
اونا بهتر می تونستن توی این شرایط با سارا حرف بزنن...

_____________

ساک چرخ دارش رو روی زمین می کشید. پالتویی مشکی به تن کرده بود. شالی مشکی به سر.
داشت با کوله باری از غم برمی گشت سر خونه اول. این چند وقت انقدر اشک ریخته بود که زیر چشماش گود رفته بود. حتی یه مداد هم توی صورتش نکشیده بود. دیگه هیچی مهم نبود

انگار این زمان حدودا یکساله رو بی هیچ نتیجه ای گذرونده بود‌. انگار همه ی اینا یه کابوس بیشتر نبود.

تصمیمشو گرفته بود.
برمی گشت ایران.
غیابی از مهران جدا می شد.
و روز از نو روزی از نو.
انگار که نه خانی اومده نه خانی رفته...

با این تفاوت که سارا دیگه اون آدم قبلی نبود.
خانی اومده بود.
زندگیشو با عشق آغشته بود.
بعد همه چیز رو ویرون کرده بود.
حالا هم رفته بود.

اشک از گوشه چشماش جاری شد اما به سرعت پاکشون کرد تا دیگران متوجه حالش نَشَن.

پرینت بیلیطش رو درآورد و با پاسپورتش داد برای گرفتن برگه پرواز.

چند قدم تا توOnde histórias criam vida. Descubra agora