داستان از دید مهران
هیچ وقت توی زندگیم باور نمی کردم اگر کسی بهم می گفت بخاطر دیدن یه نفر حاضر می شم صبح ساعت ۵ از خواب بیدار شم.
اما حالا روتین زندگیم شده ۵ بیدار شدن، دوش گرفتن، لباس پوشیدن و خوردن یه قهوه ی سرپایی.
بعدش راه می یوفتم توی خیابون و می رم سمت ساختمان قدیمی پانسیون.
امروز هم مثل این چند ماه رو به روی ساختمون وایساده بورم و ساعتم رو نگا می کردم. ساعت ۶:۱۵ رو نشون می داد. سر وقت رسیدم. مثل هر روز منتظرش شدم. هر روز با لباس ورزشی و موهای دم اسبیش از ساختمون بیرون می یومد. هدفنش رو می ذاشت روی گوشش و روشنش می کرد. از همون سمت خیابون راه می یوفتاد و تند تند راه می رفت تا به چهار راه برسه. از خط عابر رد می شد بعد می یومد توی پارکی که من توش بودم.
کار هرروزش همین بود. ۱ ساعت توی پارک می دوید بعد قدمهای آهسته. کمی تمرین کششی و خنک کردن بدن. آخرم همون مسیر اومده رو برمی گشت.
انگار اصلا متوجه من نبود. اما این یک ساعتی که سارا توی پارک بود انگار بهترین ساعت روز من بود. تمام مدت دنبالش راه می یوفتادم و نگاهش می کردم. خیلی لذت بخش بود اگه حتی اون نمی دونست که من نگاهش می کنم.
هنوز منتظر بودم. هنوز نیومده.
اوناهاش.
روی پله ها وایساد و داشت کش سرشو مرتب می کرد.
می خواست هدفنشو بذاره که...یا خدا.... داره به من نگا می کنه؟! خیره شده بهم!
دیگه وقتش نیست که یه قدم عقب بذارم.
صد در صد منو دیده.ای وای داره می یاد سمتم؟!
باید چیکار کنم؟باهام حرف بزنه چی؟قلبم عین چی می زد و من واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم؟!سارا همچنان بهم خیره بود اما از صورتش هیچ حسی قابل درک نبود. نه عصبانی بود نه خوشحال نه غمگین نه هیچی...
داشت بهم می رسید...
عرقی سرد دستامو خیس کرده بود.
می خواست چیکار کنه؟چی بگه؟سارا بهم رسید اما...
ازم رد شد.
بدون اینکه نگام کنه ازم رد شد.
بدون اینکه حتی حالت چهره اش عوض بشه ازم رد شد.برمی گشتم و رفتنشو نگا کردم. داشت هدفنشو روی گوشاش می ذاشت. من هنوز سرجام بودم. برم دنبالش؟چرا هیچی نگفت؟چرا هیچی نگفتم بهش!!!
______________
داستان از دید سارا
امروز یه تصمیم مهم گرفتم.
باید این رابطه عجیب و غریب رو تموم می کردم.
چند ماه بود صبا می یومد وایمیستاد رو به روی پانسیون. توی یکساعتی که توی پارکم همش دنبالم بود.نه حرفی می زد نه کاری می کرد فقط دنبالم بود و بودنش داشت واقعا عذابم می داد. حتی توی سرم نمی خواستم اسمشو بیارم چه برسه به اینکه هر روز ببینمش. هر روز ایگنورش می کردم. مسیرمو دور می کردم تا باهاش رو به رو نشم.
ESTÁS LEYENDO
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...