قسمت چهل و یکم: واقعیت

160 29 65
                                    

داستان از دید سوم شخص

- واقعا... بابت... بچه متاسفم سارا... الان خودت خوبی؟

سارا اشکهایش را پاک کرد. بی صدا اشک می ریخت کاری که توی یک هفته گذشته کرده بود. یک هفته گذشته بود اما انگار همین دیروز بود. دردش همچنان تازه بود. تمام مدت رو توی اتاقش گذرونده بود و توی روز فقط برای دستشویی رفتن بیرون می یومد. بین همین بیرون اومدن هم نمی دونست چطوری اما همیشه مهران نزدیک در اتاقش بود. سارا حتی یه نگاه کوچیکم بهش نمی کرد. مهران حرفایی می زد. گاهی توجیه می کرد. گاهی فقط معذرت می خواست بعضی وقتها هم فقط سارا رو صدا می کرد. اما هیچ جوابی نمی شنید. سارا حرفی نمی زد و تمام سکوت بود.

حتی وقتایی هم که توی اتاق خودش بود هیچ صدایی ازش در نمی یومد. نه آهنگ گوش می داد نه بلند بلند گریه می کرد. فقط الان که بعد از یک هفته تماس ویدیو ایه سیمارو جواب داده بود داشت حرف می زد.

سارا با صدای بی رمقی گفت- می گن بچه بخاطر مسمومیت مرده...

سیما متعجب نگاهش می کرد- مسمومیت؟! مگه چیزی خوردی؟ تو که خیلی حواست بود...

سارا بدون اینکه سیمارو نگا کنه گفت- همینو موندم... می گم شاید توی خوردن ترشی یا شیرینی که فرستادین زیاده روی کردم...

سیما سعی کرد دلداریش بده- عزیزم برای هرکسی اتفاق می یوفته... حاملگی های اول همیشه هم به نتیجه نمی رسه... خودتو سرزنش نکن...

سارا خودشو سرزنش نمی کرد. کسی رو داشت که همه چیزو گردنش بندازه‌. یه دفعه ای گفت- نکنه نخودچی بد بوده باشه؟

سیما با تعجب نگاهش کرد- نخودچی؟کدوم نخودچی؟

سارا محکمتر از قبل حرف می زد- همون شیرینی نخودچی که برام فرستادین.

سیما سریع گفت- ما شیرینی نخودچی نفرستادیم... اصلا توی ذهنمونم نبود که نخودچی دوست داری...

سارا تندی پرسید- مگه می شه؟ توی جعبه ی پستی شما بود... من اونو تا تهش خوردم...

سیما نگران شد- نمی دونم والا... مامان اینا بودن که بردن برای پست... شاید اون اضافه کرده بهش...

سارا که نمی خواست خواهر و مادر خودشو محکوم کنه بی خیال این حرفا شد و اجازه داد سیما سر حرف باز کنه.

سیما پرسید- حالا چطوری با این اتفاق کنار اومدید؟مهران خوبه؟تونسته با شرایط کنار بیاد؟

سارا بغض کرد. اون شب اون فقط بچه رو از دست نداد. برای سارا مهران هم مرده بود.

اما باید ظاهرو حفظ می کرد. چی می گفت؟می گفت شوهرم خیانت کاره؟که هیچ وقت دوستم نداشته؟که همه ی اینا دروغ بوده؟

بجای همه ی اینا گفت- مهرانم داره کنار می یاد... سخته ولی بالاخره باید کنار بیایم.

دیگه حرفی برای زدن نبود. ویدیو چت که تموم شد مهران هم از پشت در فاصله گرفت. شنیدن صدای سارا اونم بعد از یک هفته براش کافی بود. با اینکه حرفای سارا ذهنشو مشغول کرد. یکی کسی به قصد شیرینی براشون فرستاده بود؟! اما کی؟

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora