قسمت چهل و هفتم: شوخی شوخی جدی شد

119 27 31
                                    

داستان از دید سوم شخص

انگشتش روی لبهای سارا بود. گفتن اینکه دوستش داشت تک تک سلول های سارا رو می سوزوند. برای لحظه ای فکر کرد دنیا چقدر قشنگتر می شد اگر می تونست کسی به غیر از مهران رو دوست داشته باشه. دنیا چقدر دوست داشتنی تر می شد اگر می تونست همین الان همین جا ویلیام رو در آغوش بگیره و با صدای بلند بگه منم دوستت دارم.

فکر اینکه یه روز بتونه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه تمام وجودش رو به وجد آورده بود. فکر اینکه کسی هست که واقعا دوستش داره و اون مهران نیست بیشتر از قبل هیجان زده اش کرده بود.

برای ثانیه ای تمام این افکار و احساسات از وجودش گذشت اما همون لحظه فکری مثل جرقه توی سرش روشن شد. اون هنوز متاهل بود. هنوز متعهد بود. اون اصلا ویلیام رو دوست نداشت. اون هنوز هم عاشق مهران بود.

یک قدم به عقب گذاشت. دست ویلیام روی هوا به صورت اجازه گرفتن موند. اخم عمیقی صورتش رو پوشوند. فکرش رو هم نمی کرد سارا پا پس بکشه.

سارا مدام سرش رو تکون می داد و همین طور عقب عقب می رفت. داشت با دست خودش جای دست ویلیام رو پاک می کرد.

ویلیام با اخم گفت- چی شد پس؟چرا آخه...؟

سارا که هنوز روی لبش دست می کشید گفت- درست نیست... اینطوری درست نیست... من هنوز شوهر دارم...

ویلیام فریاد زد- اما تو که دوستش نداری... ببین دیگه حلقه نمی ندازی...

سارا هنوز عقب عقب می رفت- حلقه هم نندازم به این معنی نیست که اون شوهرم نیست!

بعد سرعتشو بیشتر کرد و با حالت دو از ویلیام دور شد.

______________

سیگارشو خاموش کرد و توی جاسیگاری ماشین انداخت. رو به کیان کرد- ساعت چند‌ قرار گذاشتی؟

کیان نگاش کرد- ۵ عصر.

دست مهران کمی می لرزید. مضطرب بود. هفته دیگه نتیجه دادگاه اعلام می شد. گذاشته بودن توی آخرین لحظه با مهتاب قرار بذارن تا از سر اجبار راحتتر حرف بزنه. اما حتی فکر کردن به اون زنک حال مهرانو خراب می کرد چه برسه دیدن دوبارش.

نفس عمیقی کشید- هنوز ۵ دقیقه مونده. بذار بیاد یکم منتظرم شه.

کیان که راننده بود دستشو روی فرمون گذاشت- چی می خوای بگی بهش؟باهاش توافق می کنی؟

مهران به بیرون خیره شد- باید ببینم چی برای گفتن داره.

سرشو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست. آهنگ رضا یزدانی که توی ضبط می خوند رو با جونش گوش می کرد:

زندگیم گوشه رینگه
زیر مشت و لگده
اونطرف به رویاهام
یه کسی چاقو زده

وقتی که گفتی بهم
هیچ وقت پِیَم نگرد
انگاری دنیامو
یکی تو آب خفه کرد

چند قدم تا توTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon