قسمت دهم: تصمیمی مهم

207 37 52
                                    

داستان از دید سارا

رسیدم دم خونه اما ماشین رو نبردم تو. جلوی در وایستادم. سرم رو به فرمون تکیه دادم تا کمی از دردی که داشت کم کنم اما نشد.

چقدر عوض شده بود!!! بعد سه سال قابل شناختن نبود. نه که ظاهرش خیلی عوض شده باشه نه...اما رفتارش طرز لباش پوشیدنش حتی نگاهاش عوض شده بود.

اما نمی دونستم چرا بعد این همه وقت باز که دیدمش دلم از جا کنده شد. هنوزم آروم نشده بودم. لعنت به این احساسی که بهش دارم... لعنت به من که اصلا احساسی بهش دارم.

رامین دیوونه شده با این پیشنهادش! اون می دونه بین ما شکر آبه. حداقل تا الان فهمیده. بعد چطوری این موضوع رو مطرح کرده؟!

یعنی انقدر عوض شده که بخاطر ارثیه ی پدری می خواد زن سوری بگیره...؟!

ضربه ای به شیشه ماشین توجهم رو جلب کرد.
سیما بود خواهرم با دخترش مریم. مریم کلاس اول می رفت و یه برادر کوچکترم داشت که ۲ سالش بود.

شیشه رو پایین دادم و سلام کردم.

سیما پرسید- نمی یای تو؟

با حال از سرباز کنی گفتم- چرا الان میام.

سیما گفت- می شه یکم حرف بزنیم؟

واقعا حال حرف زدن رو نداشتم- تورو خدا تو دیگه شروع نکن. می خوای حرفای مامانو برام تکرار کنی که بی خیال خارج شو شوهر کن سنت بالا رفته بچه بیار...

سیما که دید حرف بچه شد ترسید حرفای من اثر بدی روی دخترش بذاره به اون گفت بره توی خونه و اینکه با من کار داره. بعد اومد روی صندلی بغل من توی ماشین نشست.

سیما خیلی آرامش داشت- مگه حرفای مامان غلطه؟

چشمامو چرخوندم که آره تو راس می گی- غلط نیست خیلیَم درسته...

آروم دستم که روی فرمون بود رو نوازش کرد- سارا چون با نظر تو فرق داره به این معنی نیست که غلط باشه... مگه شوهر کردن و بچه داشتن چه مشکلی داره؟

هرچی من عصبانی تر می شدم سیما سعی می کرد آروم تر باشه. سیما برعکس مامان و سحر خیلی منطقی بود. جثه و ظاهرش شبیه من بود اما ۵ سالی ازم بزرگتر بود. اون و سحر دوقلو بودن ولی انگار خیلی از نظر اخلاقی متفاوت بودن. سیما بعد از دبیرستان بلافاصله با پسر یکی از آشناهای بابا ازدواج کرد. الانم از دیدِ خیلی ها خوشبخته اما نوع خوشبختیِ اون چیزی نیست که من بخوام. بله چشم گو شوهری که اصلا از قبل ندیده بودش.

سرم رو تکون دادم- سیما نظرات ما باهم خیلی فرق داره... اصلا یه سوال. تو خوشبختی؟

سیما بهم خیره شد و بدون فکر کردن جواب داد- آره. مگر اینکه بخوای بگی تعریف خوشبختی چیه و بعد بگی تعریفامون فرق داره و... ببین سارا مهم نیست تعریف تو چیه تعریف من چی... مهم اینکه من از درون احساس شادی دارم. وقتی محمود رو می بینم وقتی بچه ها‌ کنارَمَن احساس شادی و آرامش دارم. اینا برام مهمه نه اینکه حالا شوهرمو خودم انتخاب نکردم یا عشق اول و آخرم نبوده...

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora