قسمت هفتاد و ششم: منِ احمق

94 22 6
                                    

داستان از دید سوم شخص

سارا نفس نفس می زد. انگار قلبش قرار بود وایسه. از پیچ راهرو که رد شد به دیوار تکیه داد و شروع کرد به نفس های عمیق کشیدن. اشکش بی محابا از گونه هاش پایین می یومد. اما غرورش نمی ذاشت توی این حالت دوباره با مهران رو به رو شه. باید می رفت. همین الان. نفس هاش منظم تر شده بود اما هنوز عمیق بود. بالاخره راه افتاد و راهرو را تا ته ادامه داد.

فکر می کرد دیگه با هیچ کامیاری رو به رو نمی شه اما نمی دونست شیلا همه ی اتفاقات رو دیده. حتی اشک ریختن هاشو و نفسهای عمیقی که می کشید رو.

شیلا در بریدگی راهرو که به اتاق پرستاری راه داشت وایساده بود. دنبال دکتر رفتن بهانه بود که رابطه مهران و سارا رو ببینه. دعواشون که شد شیلا گوشی همراهش رو درآورد تا تماسی بگیره. سارا انقدر حالش بد بود که وقتی از کنار شیلا رد می شد اونو ندید. با رفتن سارا تماس تلفنی شیلا هم وصل شد.

-الو...سلام.... سارا امروز اومد بیمارستان... نه... از اولش باهم سر و سنگین بودن... نه بابا فیلم نبود... الان دعواشون شد چه دعوایی!... دختره انگار مریضی چیزیه... آخه بعد از دعوا اومده بود نفسهای عمیق می کشید و دست روی قلبش گذاشته بود... آره بابا توی بیمارستان! می دونی چی شد؟ شهرام با دیدنش سکته کرد... نه نمرد... اما دکتر گفت نباید دیگه بهش هیجان وارد شه... اصلا گفت چرا سارا اومده! مهرانم همه کاسه کوزه رو سر سارا شکوند... می گم واقعیِ واقعی بود... اینا اصلا نمی دونستن من نگاشون می کنم... حالا چیکار کنیم؟

مهربان که پشت خط بود و همه ی حرفارو با دقت گوش می داد از پنجره اتاق هتل به بیرون خیره شد- فعلا هیچی... شهرام که خودش به خودیه خود می میره..‌. مهران هم که دختره رو سکه یه پول کرده... پس نیازی به دخالت ما نیست... فعلا صبر می کنیم تا موقعش برسه.

شیلا با بی قرار پرسید- موقعش کیه؟

مهربان حالت چِندشی به صورتش داد. تحمل شیلا براش سخت شده بود- وقتی شهرام مرد. اونوقت باید همه چیزو رو کنیم.

شیلا با وحشت گفت- همه چی؟!

مهربان با بی حوصلگی جواب داد- همه چی.

بدون هیچ حرف دیگه ای گوشی رو قطع کرد. یک دستش را به چانه زده بود و دست دیگر را تکیه گاه آن کرده بود. اصلا بیرون رو نگاه نمی کرد. توی فکر بود‌. همه چیز داشت به خواست اون پیش می رفت. حتی مهران هم ناخواسته داشت به نفع اون بازی می کرد.

______________

داستان از دید مهربان
18 سال قبل- تهران
 
بی هوا اومد توی اتاقم. دستکش های پلاستیکی بزرگی دستش بود و یک لگن تهوع آمیز که خوب می دونستم توش چیه. مثل همیشه غر می زد- دیگه از این شرایط خسته شدم. پس کی تموم می شه!

داشتم با آرامشی عجیب توی اون هوای بدبو توی کتابام دنبال چیزی می گشتم.

سرمو بلند کردم و رو به شیلا گفتم- نگران نباش. به زودی زود از شرش خلاص می شی!

چند قدم تا توOnde histórias criam vida. Descubra agora