سرش رو پایین انداخت دیگه نمی دونست باید چه کنه...
-داری به چی فکر می کنی؟
به زمین خیره شده بود و با دستاش بازی می کرد.
+به اینکه داریم می رسیم به آخرش و من هنوز نمی دونم باید چی کار کنم؟!
-دوست داری چی بشه؟گیج بود...خیلی وقت بود که می دونست چی می خواد اما تا به حال با صدای بلند به کسی نگفته بود.
+دوس دارم...دوس دارم بمونه...
-با این شرایطی که هست فکر می کنی بمونه؟سرش رو با اطمینان بالا آورد.
+ما زندگی خوبی داشتیم اما....آخر جمله ش رو با آهی تموم کرد.
+اما نمی شه... نباید بمونه...حسابی مستاصل بود و همش سرش رو به این ور و اون ور می چرخوند شاید بتونه به یه جایی خیره شه. پنجره قدی اتاق تصویر آرامش بخش حیاط رو بهش نشون می داد. اما باز هم آروم نمی شد. دستاش رو مدام به هم می پیچید. توی دلش آشوب بود همش توی سرش صدای خودش می پیچید نباید بمونه...
-چی شده که می گی نباید بمونه؟!
بی معطلی گفت- با من بمونه جوونش همیشه در خطره... زندگی من خیلی عجیب و غریب شده... نمی دونم دارم چوب چی رو می خورم اما دارم مجازات می شم... یکی از مجازاتاشونم اذیت کردن اونه...
-کیا؟
+نمی دونم.
-برای چی؟
+واقعا نمی دونم.
-دوسش داری؟مکثی کرد و با اخمی خفیف به چشمان سوال کننده خیره شد. این دیگه چه سوالیه...
+دوسش دارم؟!...
باز به پنجره نگاه کرد. دیگه پنجره ای درکار نبود فقط داشت در خیالش اونو نگاه می کرد.خیلی وقت بود جواب این سوال رو می دونست.
+آره...عاشقشم.
_______________________
نور خورشید عصر همچنان گرم بود. در پارکی نزدیک کلینیک روانشناختی نشسته بود. جلسه امروز با درمانگرش خیلی چیزهارو روشن کرده بود. اما متاسفانه مثل همیشه درمانگرش هیچ راه حلی بهش نداده بود فقط فکر کردنش رو راحتتر کرده بود.
تصمیم گرفت بیشتر فکر کنه. به این رابطه پیچیده.
به این همه بهم ریختگی...از کجا شروع شده؟
این همه درهم تنیدگی دقیقا از کی شروع شد؟مهران سرش رو به عقب نیمکت تکیه داد...
مردی بود در اواخر سنین جوانیش...
شقیقه هاش داشت سفید می شد و ته ریشی صورتش رو پوشانده بود که البته مرتب و تمیز بود.تارهای سفید اما کم داخل موهایش دیده می شد. اما هنوز چروکی بر چهره نداشت. صورت گندومی داشت که برای یک مرد جذاب هم بود. به نسبت همسالانش درشت تر بود و قد بلندی داشت.
چشمانش رو بست و سعی کرد فقط به اون فکر کنه...به شروع این داستان...کی بود دقیقا؟چی شد دقیقا؟
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...