داستان از دید سوم شخص
آفتاب به چشماش می زد. روی مبل خوابش برده بود. به زور چشمامشو باز کرد. بازم دفتر سیاه رو دید و یادش اومد هرچه که فکر می کرد خواب دیده واقعی بوده. حسابی بهم ریخته بود. چشماش درد می کردن و حالش اصلا خوب نبود.
داشت مزه بد دهنش رو قورت می داد که کلید توی در ورودی چرخید و در باز شد. آه از نهاد سارا بلند شد. این دیگه کیه؟ اونم این موقع صبح؟ نکنه باز مهتاب باشه؟
از جاش بلند شد و اولین کاری که کرد دفتر سیاه رو با پاش زد بره زیر یکی از مبلا. همین که معطل این کار بود صدایی دلشو حسابی لرزوند- سارا....
سرشو به سمت صدا برگردوند. صورت بی رمق مهران توی چارچوب ورودی دیده می شد. پشت سر مهران هم کیان با چمدونها ایستاده بود. سارا کلا سرو وضعشو فراموش کرده بود. الان فقط اومدن مهران مهم بود. و اینکه چرا دولا مونده و چرا رنگ به صورت نداره.
رفت جلوتر و مهران هم با دستی به پهلو اومد جلوتر.
مهران تمام تلاشش رو می کرد سرحال به نظر برسه اما نمی شد- می دونی چقدر منتظر این لحظه بودم... دیگه باورم شده بود نمی بینمت...دو دست سارا رو از کتف گرفت و اونا به خودش چسبوند و بغل کرد- دلم برات تنگ شده بود سارا... نمی دونی چقدر بی تو تنها بودم...
سارا که دستاش کنار بدنش قفل شده بود تازه با کیان چشم تو چشم شد. کیان که شرایط رو خیلی زن و شوهری می دید چمدونها رو گذاشت و با اشاره دست از سارا خداحافظی کرد. سارا سری برای کیان تکان داد و راهیش کرد. توی همین بین مهران صورتش رو روی شونه سارا گذاشت و گفت- خیلی سختی کشیدم تا اینجا رسیدم... فکر... کنم... مُردم... الان...تورو... تو بهشت میبینم...
مهران توی بغل سارا بیهوش شد. وزن سنگین مهران یه دفعه ای روی بدن ظریف سارا آوار شد سارا فقط تونست یه جمله بگه- کیان بیا کمک....
_________________
ظهر روز قبل
داستان از دید مهران
چشمامو باز کردم. روی زمین بودم و دستم از خون خودم قرمز شده بود. می دیدم که عمه به هر طرف می دوید و فریاد می زد و کمک می خواست. برای بار چندم اومد کنارم- مهران بیداری؟بیدار بمون الان کمک می رسه... یکی از نگهبانارو پیدا کردم... رفته کمک بیاره...
چشمامو بستم. دردم کمتر می شد وقتی چشمامو می بستم.
.....
چشمامو که باز کردم دوتا مرد زیر شونه هامو گرفته بودن و داشتن می کشوندنَم تا برسیم بهداری فرودگاه. اگه امروز پرواز نکنم فکر نکنم دیگه سارا رو ببینم. از درد چشمام بسته شدن.
.....
سوزن سُرم که به دستم رفت چشمامو باز کردم. دکتر به عمه می گفت زخم زیاد جدی نیست و بیشتر لایه های شکم رو پاره کرده. می گفت با چندتا بخیه درست می شه. خوبه پس می تونم برم پیش سارا.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...