قسمت شانزدهم: اولین بوسه

244 38 64
                                    

از دید سوم شخص

روی بالکن ایستاده بود. همه رفته بودن و چقدر هم سریع خونه خالی شده بود. براش جای تعجب داشت چطور می شه مجلسی که ساعت ۱۰ شروع شده ساعت ۲ بعد از ظهر به این سرعت غذا هم سرو شده باشه و همه هم جمع کنن برن.

بوی عطر مهران جلوتر از خودش به مشام سارا رسید. چشماشو بست که با تمام وجود بو بکشه. یه دفعه ای دستهایی از پشت بغلش کرد. حس دستای مردونه مهران و احساس کردن سینه ی پهنش برای سارا عجیب بود و البته لذت بخش. اصلا فکر نمی کرد بعد از برخوردای این چند وقت، مهران انقدر عاشقانه برخورد کنه و انقدر صمیمی بشه.

مهران که حسابی به سارا چسبیده بود با چشمای بسته بوی عطر سارا رو به ریه هاش وارد می کرد. چقدر لذت بخش بود. سالها بود که این احساس رو نداشت. دوست داشتن یه نفر واقعا حس خوبی بود.

لبهاشو به شال سارا نزدیک گوشش چسبوند.
سارا خدارو شکر کرد کسی توی طبقه دوم نیست وگرنه حسابی ضایع بازی می شد.

- قولت که یادته؟!

صدای مهران تک تک عصبهای گردن سارا رو نوازش می کرد و تمام تن سارا مور مور می شد. چه طنین دلنشینی داشت. سارا دستاش رو روی دستای مهران که مثل کمربند دور کمرش پیچیده بود گذاشت. آهسته بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت- هرچی تو بخوای.

سارا از خودش بی خود بود و در عالم رویا هر اتفاقی رو ممکن می دونست. ممکن ترین اتفاق بوسیدن و بوسیده شدن بود پس حسابی خودش رو آماده کرده بود.

اما یه دفعه ای مهران دست چپ سارا رو در دستش گرفت و اون رو دنبال خودش کشید- چه خوب پس بزن بریم.

سارا که هنوز گیج بود گفت- کجا؟

مهران داشت می رسید به پله ها- می فهمی.

سارا دست مهران رو کشید- بذار لباسامو عوض کنم بعد.

مهران دستشو محکمتر گرفت- دیر می شه تازه نیازی هم نیست. لباسات عالین.

سارا لبخندی زد و دست مهران رو فشُرد. چه حس خوب بود کنار مهران بودن. چه حسی بود عاشق بودن.

از خانواده سارا خداحافظی کردن. هیچ کس نپرسید کجا می رین و باعث تعجب سارا شدن. با این حال سارا چیزی نگفت و سوار ماشین شد.

سارا که کمربندشو می بست پرسید- با مامان اینا هماهنگ کرده بودی آخه اصلا نپرسیدن کجا می رید چیکار می کنید!!

مهران خنده ای کرد- مثل اینکه الان زن منیا...دیگه نیازی نیست به مامانت بگی کجا می ری یا چیکار می کنی... فقط باید به من بگی...

چشمکی زد و راه افتاد. چقدر ذوق می کرد وقتی مهران اینجوری می گفت.

توی ماشین خنک بود. خوش بو بود و آهنگی که پخش می شد حسابی شاد و دلنشین بود. از این روز بهتر توی دنیا نداریم.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora