قسمت بیست دوم: واقعیت مهران

183 37 73
                                    

داستان از دید سارا

گرومپ

چشمامو به شدت باز کردم. سرم گیج رفت از شدت نوری که یه دفعه ای وارد چشمام شد.

صدای چی بود؟

اولین فکری که به ذهنم رسید اومدن مهران بود. از شادی دیدن دوباره مهران از جام پاشدم و به سرعت از اتاق بیرون اومدم. اصلا حواسم نبود با لباس خوابمم و یا موهام بهم ریختست.

بی خیال همه ی اینها بودم که یه دفعه ای با چیز عجیبی رو به رو شدم.

-who are YOU?

زنی میانسال با هیکلی چاق رو به روم وایساده بود. لباس گشاد و بی ربطی نسبت به هم پوشیده بود و روسری عاریه ای رو دور موهاش بسته بود.

تازه فهمیدم کیه. سوزان خدمتکار مهران. دستمو بردم جلوی و سوزان که خیلی مردد بود بالاخره دستمو گرفت.

- hi. you must be Susan.
(سلام شماباید سوزان باشید).

-and who are you?
(و تو کی باشی؟)

-l'm Mehran's wife.
( من همسر مهرانم).

وقتی گفتم همسر مهرانم چشماش چارتا شد.
(نویسنده: برای راحتی شما مکالمه انگلیسی رو فارسی می ذارم اما کلا انگلیسی حرف می زدن).

اینبار با مهربونی نگام کرد و دستمو با دو دستش نگه داشت- دختر بیچاره... عزیزم تو زن آقا نیستی...

با تعجب گفتم- من واقعا زنشم.

منو کشوند و باهم روی مبلهای توی حال نشستیم- عزیز دلم... همه اولش همین فکرو می کنن... اما آقا اهل زن گرفتن نیست... بذار راحت بهت بگم... آقا یه گرگ تنهاست... نمی تونه زن داشته باشه...

اصلا نمی ذاشت حرف بزنم- پیشنهاد می کنم لباساتو بپوشی و هرچه زودتر از اینجا بری... برو خونه... برای خودت یه قهوه درست کن و چندتا فحش آبدار به این آقای ما بده... بعد حس می کنی حالت بهتر می شه عزیزم... بعد از اینهم با هرکی قرار نذارو نرو خونشون... حیف دختری به قشنگی تو نیس دنبال آدمی مثل آقا بیوفته...

حالا که می دیدم اون خیلی چیزا درباره ی مهران می دونه با خودم گفتم از این شرایط باید استفاده کنم- مگه آقا چطور آدمیه؟

انگار سر درد دلش وا شده باشه شروع کرد- جونم برات بگه آقا واقعا مرد خوبیه اما در قید متعهد شدن نیست... زیاد سیگار می کشه زیاد مشروب می خوره و بخاطر خودت می گم توی این ۳ سالی که می شناسمش با دخترای زیادی خوابیده... یا مریم مقدس خدا منو ببخشه پشتش اینارو می گم ولی دختر جون فقط و فقط بخاطر خودت می گم جونت و جوونیتو بردار از این خونه برو... آقا شاید دیشب باهات مهربون بوده شاید بهت گفته تو تنها زن زندگیشی اما واقعا اینطور نیست...

از جوابش می ترسیدم اما باید می پرسیدم- مگه چندتا زن دیگه توی زندگی مهران بودن؟

صورتش مغموم بود معلوم بود که عذاب می کشه وقتی پشت مهران حرف می زنه- متاسفانه خیلی زیاد... من مجبورم هر دوشنبه صبح یکشونو از خونه بیرون کنم... هر هفته هم یه آدم جدید مثل توه... که مجبورم سیر تا پیاز رو براش تعریف کنم.

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant