قسمت هفتاد و چهارم: ایران

145 24 63
                                    

سلام همراهان خوبم
سال نو همتون مبارک🌷
خیلی وقته آپ نکردم اما امیدوارم هنوز داستانو دنبال کنید.

گفتم قبل از شروع دوباره یه آنچه گذشت کوتاه بذارم تا یادتون بیاد کجا بودیم.

منتظر کامنتا و ووتاتون هستم و امیدوارم این قسمت رو هم دوست داشته باشین.

-------------

آنچه گذشت:

مهران یک ساله دور از سارا زندگی می کنه و توی پاریس زیر ذره بین شیلا ادای آدمای عیاش رو در میاره درحالی که پنهونی و از طریق کیان پیگیری کرده و تمام خطاکاری های عمه شیلا رو در آورده. از طرفی فهمیده یه خواهر ناتنی داره که فعلا معلوم نیست کجاست.

توی این یه سال ماهی یه بار به سارا زنگ می زده اما حرفی نمی زده. سارا هم توی تماس آخر گفته دیگه زنگ نزن چون می خواد بره و طلاق رو رسمی و شرعی کنه.

از اون طرف مهربان بعد از سالها اومد ایران و توی حرفاش به شیلا گفت می خواد این داستانو همینجا تمومش کنه.

بریم سراغ ادامه داستان....

--------------

داستان از دید سوم شخص

دکمه آسانسور را فشار داد. تنها بود. توی آینه به صورت خودش خیره شد. اصلا بهش نمی یومد یک زن چهل ساله باشه تازه اینهمه هم بلاهای مختلف سرش اومده باشه. چشمای عسلی رنگی داشت که به موهای بلوند و بلندش حسابی می یومد. اخمی که صورتشو پرجذابه کرده بود برای لحظه ای خودشو ترسوند. دستاشو توی جیب پالتوش کرده بود. شیشه ی کوچکی که درون جیبش بود را بین انگشتانش فشرد. اولین بار بود که می خواست شخصا با پدرش رو به رو شود. گرچه این اولین باری نبود که شهرام رو می دید.

دوباره به چشمان خودش خیره شد. این همه نفرت چه نیرویی به اون می داد. چقدر قوی ترش کرده بود. خوب یادش می یومد اولین باری که شهرامو دید کی بود. خوب یادش می یومد چطوری معرفی شده بود!

________________

داستان از دید مهربان
۱۹ سال قبل- تهران

دستی به مانتوم کشیدم و روسری ام رو سفت کردم. نفس عمیقی کشیدم. توی آسانسور وایساده بودم و داشتم از اضطراب می مردم. مگه غیر از این بود که تمام هدفم از این کارا دیدن شهرام بود؟! حالا بعد از ۲۱ سال قرار بود با پدرم رو در رو بشم.

دسته ی کیفم رو توی مشتام گرفته بودم و حسابی فشردشون کرده بودم. ۳ سالی بود که ایران زندگی می کردم. همین که رسیدم با کمکای شیلا خونه ای کوچک گرفتم و با مبلغ زیادی از پولهام خیریه ی کوچکی تاسیس کردم. اگه این کارو نمی کردم به سرعت دیپورت می شدم چیزی که واقعا نمی خواستم. ایران خیلی با فرانسه متفاوته. اوایل لباس پوشیدن به این شکل خیلی برام سخت بود اما بالاخره باهاش کنار اومدم. مردمش فرق می کنه، خیابونا و شکل خونه ها فرق می کنه کلا انگار یه دنیای دیگه است.

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant