داستان از دید مهران
روزهارو می گذروندم بی هیچ انگیزه ای. انگار توی این دنیا نبودم انگار به هیچ جا وصل نبودم. بارها خودمو جلوی مشروب فروشی ها دیدم اما یادم نمی یومده چطور راهم به اینجا کج شده. ساعتها جلوی مغازه ها وایسادم اما آخرش فکر سارا باعث شده چیزی نخرم و مشروب نخورم و راهمو بگیرم و به پرسه زدن ادامه بدم.
سه ماه از اون اتفاق گذشته. سارا چند شب اول بعد از مرخص شدنش رو با کیانا و کیان مونده بود و خونه ی اونا رفت اما با اصرار خودش برگشت پانسیون. دوست نداشت بورسیه اش رو از دست بده. از طرفی توی این اتفاق یه پای مقصر دانشگاه بود که چنین موقعیتی رو ایجاد کرده بود. بگذریم که من هیچ کدوم این حرفارو از خودش نشنیدم. کیان رابط ما بوده و هست. از اون روز که منو جلوی بیمارستان ول کرد دیگه باهم حرف نزدیم. کارم شده مثل یه شبح توی کل شهر دنبالش برم. دیگه کمتر می رفتم کارخونه. حالم به بدی روزایی شده که نرگس رو از دست داده بودم. سارا نمرده بود اما دیگه نمی خندید. لباسای شاد نمی پوشید. آرایش نمی کرد. شبها هم نمی خوابید. بارها شده شبها کل شب رو باهم گَز کردیم. اما اون نمی دونست من قدم به قدم همراهش بودم.
برنامه زندگیش این شده بود صبحها حدود ساعت ۹ می رفت دانشگاه بعد مستقیم می یومد پانسیون و شاید یه شام سرپایی بخورد. تا ساعت ۱۲ چراغش روشن بود. وقتاییم که می خواست خیابونارو گز کنه از سر شب بعد از شام میومد بیرون. می دونستم ممنوعیت رفت و آمد دارن اما سارا وقتایی که بیرون می یومد تا ۶ صبح توی خیابون می موند. پیش می یومد توی پارک بشینه یا بره لب دریا... و ساعت ها گریه کنه.
و من از دور پا به پاش گریه می کردم. بارها شد بلند شدم برم طرفش اما یاد حرفاش افتادم. من مقصر همه چیز بودم. حداقلش اون اینطوری فکر می کرد.
سه ماه رو با این عذاب وجدان گذروندم. با عذابی اینکه سارا توی اون چند دقیقه توی اون اتاق چی کشیده... اینکه اگه زودتر بهش می رسیدم... اگه زودتر این شرایط رو درستش می کردم... اگه ماجرای مهتاب رو بهش می گفتم... اگه هیچ وقت از خونه نمی رفت... اگه با اون مرتیکه برای کارورزی یه جا نمی یوفتاد... اگه ازدواج سوری نمی کردیم... اگه می گفتم دوسش دارم... اگه اگه... و هزار اگه دیگه که داشت روحمو می خورد.
باز طبق معمول هر روز صبح خودمو توی پارک رو به روی پانسیون پنهون کردم. چون سارا قبلا منو دیده بوده دیگه جای قبلی وای نمی ایستم. یاد گرفتم دیده نشم. سارا اومد با یه بلوز و شلوار مشکی موهاشو دم اسبی کرده بود. دیگه خوب خوب شده. دستشو باز کرده لنگ نمی زنه. صورتشم ورم نداره. اما من هنوز می تونستم جای دست ویلیامو روی گردنش ببینم. انگار به چشم من هنوز مشخص بود...
کیفش رو روی دوشش جا به جا کرد و برای اولین تاکسی دست بلند کرد. تا سوار بشه یه لحظه پلک نزدم. ماشین راه افتاد و سارا رو با خودش برد و قلب من از ریتم افتاد. دلم برای بغل کردنش بو کردنش بوسیدنش تنگ شده بود. می ترسیدم یادم بره بوی تنش چطوری بوده! یادم بره گم شدن توی موهاش چه حسی داره!...
![](https://img.wattpad.com/cover/232904009-288-k598842.jpg)
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...