قسمت هشتاد و چهارم: مرگ در کمین است.

114 18 33
                                    

داستان از دید سوم شخص

سکوت عجیبی بود. بوی عجیبی هم می یومد. بوی پلاستیک. انگار توی یه اتاقک پلاستیکی حبس شده بود. نه پنجره ای در کار بود نه اونقدر بزرگ بود که بشه توش راه رفت. فقط جا بود برای سه تا صندلی چرخدار و یه میز باریک و بلند که روش دستگاه ضبط صدا و مانیتوری برای دوربینها قرار داشت. بالای میز دیوار شیشه ای بزرگی بود که می شد ازش اتاق بغل دستی رو دید. کل دیوار شیشه بود. همون شیشه ای که طرف مقابلش آینه ای بود. یعنی هرکس توی این اتاقک باریک می بود می تونست افراد توی اتاق بغلی رو ببینه بدون اینکه اون آدما متوجه حضورش بشن.

مهران پشتی صندلی چرخدار جلوییش رو گرفته بود. دیگه با عصا راه می رفت اما هنوز نمی تونست به پای راستش تکیه بده به جاش به صندلی تکیه داد. با اخمی غلیظ به قیافه ی مردی چاق و گنده که توی اتاق بغلی روی صندلی لم داده بود خیره شده بود. سعی می کرد چیزی روبه یاد بیاره. این قیافه چقدر آشنا بود!

سبیلِ پرپشتی که داشت؛ مدلی که لم داده بود؛ حتی دستای خپلش که روی میز درازشون کرده بود همه برای مهران آشنا بود اما از کجا؟ چرا یادش نمی یومد؟!

مرد چاق لباس راه راه بادمجونی رنگی پوشیده بود با خط های باریک سیاه. بااینکه ترکیب رنگی لباس جالب نبود اما از روی ظاهرش می شد فهمید از جنس مرغوبی تهیه شده و حتما گرون قیمته. دستبند و گردنبند طلای کلفتی به گردن و دستش بود. معلوم بود سیگاریه و البته زیادم می کشه چون حسابی کلافه به نظر می رسید. تمام تلاشش رو می کرد پاشو تکون نده یا جایی نکوبه اما گاهی از دستش در می رفت و همین نشون می داد چقدر مضطرب شده.

همزمان در دو اتاق باز شد. مردی که مهران نمی شناخت برای بازجویی مرد چاق وارد اتاق شد. از اون طرف سروان رفیعی وارد اتاقی شد که مهران توش بود.

سری برای هم تکون دادن که رفیعی گفت- شناختینِش؟

مهران دوباره به مرد پشت شیشه خیره شد- خیلی آشناست اما یادم نمی یاد.

یکدفعه ای صدای اتاق کناری توی اتاقک کوچک پیچید. مرد بازجو پرسید- شما غلام محمودی هستید؟

غلام که خیلی گشاد نشسته بود و حرفاشو می کشید انگار نه انگار تا الان داشت پاهاشو از استرس تکون می داد حالا ریلکس ریلکس به نظر میرسید- بله.

مهران اخمش بیشتر شد. اما ساکت موند تا بیشتر صدای اونو بشنوه.

بازجو برگه هایی که با خودش آورده بود رو زیر رو  کرد- فرزند رحیم؟

غلام قولدر بازی درآورد- مشخصات شناسنامه ای می پرسی بچه جون؟ مگه توی اون برگه های کوفتیت ننوشته؟

بازجو جوون بود اما تجربه اش اونقدر بود که با این حرفا جا نزنه برگه هارو بی خیال شد توی صورت غلام خیره شد- پس می دونید واسه چی اینجایید؟

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant