داستان از دید مهران
قدمهام دست خودم نیست.
الان ساعت چنده؟
اونم یادم نیست..."کارو یه سره کن"
اینو عمه گفت!
عمه شیلای من!
اونی که از بچگی با من بزرگ شده!
یعنی همه چیز زیر سر اون بود!
چاقو خوردنم توی فرودگاه؛
سقط بچمون؛
قتل مهتاب؛
و... تجاوز به سارا.یعنی همه چیز زیر سر عمه ی عزیز من بوده!
عمه ای که الان نزدیک یک ماهه کنارمونه!
تک تک رفتارمونو می بینه!
یعنی از ته دلش می خواد ما از هم جدا شیم؟!داشتم تلو تلو می خوردم. الان ساعتها بود از خونه اومده بودم بیرون و توی شهر راه می رفتم. با همون لباسای راحتی خونه اومده بودم بیرون فقط یه کاپشن گرم کن که جلوی در بود رو پوشیده بودم.
دستام توی جیب کاپشنم بود و با فکر حرفایی که شنیده بودم ساعت ها خودم خورده بودم.
الان کجام؟ انقدر وسط شهر بودم که از کنار پاساژای بزرگ رد می شدم. گاهی اوقات تصویر قامت خمیده ی خودمو توی شیشه های بزرگ و قدی مغازه ها می دیدم. خیابون خلوت خلوت بود. معلوم بود نصف شبه. هیچ کس توی خیابون نبود جز چندتا ماشین که گه گاه یه بار از کنارم رد می شدن.
باید با شیلا چیکار می کردم؟
باید با این مصیبت که همه چیز زیر سر تنها عمه ام بود چه می کردم؟
چی به سارا می گفتم؟
براش چطوری توضیح می دادم؟
اصلا عمه چرا اینکارا رو می کرد؟
چرا با زندگی من بازی می کرد؟
اونی که بهش زنگ زده بود کی بود؟بی هدف توی خیابونای شهر پرسه می زدم. حس یه بچه ای رو داشتم که توی دنیایی متخاصم گم شده. دنیایی که تا دیروز براش امن ترین جای عالم بود حالا تبدیل به وحشتناکترین کابوس هاش شده.
نفهمیدم چطوری اما خودمو جلوی آپارتمان کیان پیدا کردم. اصلا یادم نمی یاد چطوری از لابی رد شدمو اومدم طبقه پنجم اما الان جلوی در آپارتمانش بودم.
دستمو گذاشتم روی زنگ.
چند لحظه گذشت.
دوباره زنگ زدم.اینبار کیان با چشمایی پف کرده درو باز کرد. تا اومد حرف بی ربطی بزنه از دیدن قیافه ی داغون من ترسید- چی شده مهران؟
هیچی.
انگار هیچ صدایی از دهنم خارج نمی شد.
انگار لبهام به هم دوخته شده بود.
فقط با بی رمقی خودمو توی آغوش مردونه کیان انداختم و از حال رفتم.__________________
داستان از دید سوم شخص
- آخه کجا می تونه رفته باشه؟
+شاید رفته پیاده روی!
×حیاط به این دراَندشتی پیاده روی بخواد کنه نمی ره بیرون خونه که!
+شاید می خواسته بره لب دریا... بره ساحل!
×آخه باهوش اگه می خواست انقدر دور شه گوشیشو با خودش می برد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...