قسمت سی و پنجم: یک هفته!

160 32 58
                                    

داستان از دید مهران

روز اول

سلام دفترچه ی کذاییه من.
از تنهایی نمی دونم باید چیکار کنم به تو پناه آوردم. هنوز خیلی صفحه هات خالیه پس تصمیم گرفتم دفتر خاطراتم بشی. حداقل این صفحات حروم نشه.

امروز روز اولیه که سارا رفته و نبودنش داره ذره ذره نابودم می کنه. همه جای خونه بوی عطرشو می ده. و جاهایی هم که نبوده انگار قابل نفس کشیدن نیست. مثلا اصلا نمی تونم برم توی اتاق خودم. چند دست لباسمو آوردم توی اتاق سارا. شب روی تخت سارا خوابیدم. صبح روز اولم که بیدار شدم یکی از شیشه عطرای سارا رو تا ته بو کشیدم.

از این تنهایی مسخره لَجَم گرفته.
دیروز که سارا رو بردم فرودگاه و باهاش خداحافظی کردم تازه انگار فهمیدم چه حجم بزرگی از قلبمو اشغال کرده. تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم. کاش بهش می گفتم.

چرا با سارا انقدر سخته؟
با نرگس اینطوری نبود!
هر لحظه هر آن به نرگس می گفتم که دوسش دارم اما حالا... انگار جلوی سارا زبونم بند می یاد. انگار جلوی سارا خلع سلاح می شم.

توی این مدت هربار اومدم ماجرا مهتاب و تهدیداشو بگم نتونستم. ترس تموم وجودمو می گرفت. نمی تونستم آب دهنمو قورت بدم از ترس چه برسه به اینکه حرف بزنم.

شاید بپرسی ترس چی؟
ترس از دست دادن سارا...
ترس از اینکه دیگه منو نبخشه...
نمی دونم چرا ولی حس می کنم الان بخشیدَتَم...
حداقل داره سعی می کنه...

یا شاید همه ی اینا نقشه است!
داره نقش بازی می کنه؟
برای اینکه به اون مرتیکه برسه؟

اَه اَه اَه.....

روز دوم

فکر اون مرتیکه تمام دیروزمو به گند کشید. با خلقی بد رفتم کارخونه. فکر کنم با چند نفر دعوام شد نمی دونم فکر کنم خیلی حساس شدم.

فکر اینکه سارا با یکی دیگه زندگی کنه داغونم می کنه. یکی دیگه رو ببوسه یکی دیگه رو بغل کنه یا اصلا بهش بگه دوسش داره...

این فکرا دست از سرم برنمی داره...

شانس منم مهتاب دیروز گیر داده بود ول نمی کرد.
نمی دونم از کجا فهمیده بود سارا نیست!
شک کردم نکنه توی خونه شنود داره؟!

امروز از یکی خواستم بیاد کل خونه رو بگرده ریز به ریز شاید چیزی پیدا کرد.

آره هی می گفت حالا که زنت نیست بیا پیش من و فلان... یکی نیست بگه کَنه من اگه تورو می خواستم که همون اول تورو می گرفتم... وا بده بابا...

یعنی نمی فهمه این همه سر دووندن من برای چیه؟
توی این سه ماهی که رابطه ام با سارا خوب شده فقط توی هفته در حد یه ناهار خوردن مهتاب رو دیدن اونم یه بار در هفته. همه ی آخر هفته هارو پیچوندم. اما انگار حالیش نیست. به زور می خواد خودشو بهم بچسبونه.

چند قدم تا توOnde histórias criam vida. Descubra agora