قسمت دوم: جایی که قصه ما تموم شد

330 51 82
                                    

داستان از دید سارا

صداش هنوز توی سرم زنگ می زد.
تو عاشق مهرانی؟

مهران چندبار دستش رو جلوی صورتم تکون داد. دوباره روی پشت بوم بودم کنار مهران توی شب عروسی مهران. پرسید-کجایی؟

سرمو بی خیال تکون دادم- توی فکر و خیال.

دنباله ی حرفاشو گرفت-نگفتی تو هم دوست داری بری اصفهان؟

دوست دارم که برم؟ بهترین راه برای فرار کردنه.

سعی کردم همچنان بی خیال به نظر برسم- آخه کی دوست داره از تهران بره یه شهر دیگه...تهران پایتخته ها... ولی دوس دارم این رشته رو بخونم... اصفهان رو هم ترجیح می دم... و البته دوری از مامانمو...

خندیدم. امشب شب من نیست... دیگه نباید ناراحت و نگرانش کنم. چون از قیافش معلومه از وقتی اومده تلاش کرده منو سرحال بیاره. اصلا واسه چی اومده؟

سعی کردم سرحال تر به نظر برسم- راستی نگفتی چرا اینموقع شب اینجایی؟

حالا مهران بود که به رو به روش خیره شده بود. انگار اونم نمی تونست دیگه توی چشمام خیره بشه-راستش به یه دوست احتیاج داشتم.

خودمو به اون راه زدم که مثلا نفهمیدم چی می گه- مگه با رامین اینا پارتی نکرده بودین؟

بهش خیره شده بودم. چقدر عوض شده بود توی این یکسال دیگه درست حسابی نگاهش نکرده بودم. بعد دیدن نرگس توی پارک احساسم دست خوش تغییراتی شد که خودمم درکشون نمی کردم. مهران خیلی جا افتاده تر شده بود. لبخنداش عمیقتر شده بود و نور چشماش تغییر کرده بود. انگار همیشه یه برقی ته چشماش داشت.

الکی سرشو تکون داد-آره اونم چه پارتی ای... چند ده نفر که من نصفیشونم نمی شناختم... پسره ی احمق با اینکه می دونه فردا عروسیمه دختر بهم معرفی می کرد... می گه آخرین شب مجردیته حالشو ببر... یعنی چی آخه؟!

خنده ام گرفت. از رامین بعید نبود. خودش انقدر دخترباز بود که نمی فهمید تعهد یعنی چی.

نفسی تازه کرد- گفتم پیش تو بودن خیلی خیلی برام جذابیت داره تا دوستای پسرم.

صدامو کش دادم تا متوجه شه ناراحت شدم- ممنونم از تعریفت...

بهم برخورده بود که منو تا حد رامین پایین آورد.
فهمید.

برگشت طرفم تا از دلم در بیاره-نه منظورم این نبود که تو هم مثل رامین...

لبخند زدم تا بیشتر ناراحت نشه- ول کن بابا... مهم نیست... حالا چی شده به یه دوست نیاز داری؟

اونم لبخند زد.چقدر شیرین تر شده بود گفت-می خواستم درباره تو حرف بزنم... با یه دوست... شاید دیگه نشه اینجا و اینجوری باهم حرف بزنیم... من متاهل می شم و مطمئنا مامانت دیگه نمی ذاره منو ببینی. سارا...!

چند قدم تا توOnde histórias criam vida. Descubra agora