داستان از دید سوم شخص
- به چه جراتی تلفنامو جواب نمی دی!
مهتاب با عصبانیت توی صورت مهران داد می زد.
وسط هفته بود و بعد از زنگهای ادامه دار مهتاب مهران راضی شده بود برای ناهار باهاش بیرون قرار بذاره. حالا هم که رو به روش نشسته بود مهتاب داشت فریاد می زد.مهران با خونسردی تمام تیکه ای از استیکش رو برید و به دهنش گذاشت- گفتم که دیگه آخر هفته ها نمی تونم.
مهتاب هنوز عصبانی بود. صورت خشمگینش با اونهمه سایه و خط و خطوطی که روی صورتش کشیده بود واقعا وحشتناکش می کرد- یعنی چی نمی تونم؟ هیچ می دونی من می تونم زندگیتو آتیش بزنم؟ نکنه می خوای به جای من با اون زنیکه وقت بگذرونی؟
مهران مستقیم نگاهش کرد- حرف دهنتو بفهم... اما خوبه جوابتو بدونی آره می خوام با زنم وقت بگذرونم بجای اینکه با تو الواطی کنم...
مهتاب همچنان فریاد زنان حرف می زد- پس بهتره برم پیش زن جونت تک تک زنای قبلیتو بهش نشون بدم...
شانس آورده بودن رستوران خالی بود. وسط هفته و سر ظهر بود. وگرنه با سرو صدای مهتاب حتما همه فرار می کردن.
مهران با خونسردی گفت- منو بی خود نترسون. شاید اصلا بهش بگم... آره شاید خودم بگم داری ازم باج می گیری... اگه واقعا راستی می گی و اینهمه تهدید واسه اینکه دوستم داری بهت می گم من تورو نمی خوام از بودن با تو لذت نمی برم از ریختِت متنفرم... پس بی خیال شو...
مهتاب گفت- به همین راحتی؟ ولِت کنم بری با اون زنیکه...؟ عمرا زندگیتونو از بین می برم... دیگی که واسه من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه...
مهران که منتظر این برخورد بود گفت- پس فقط یه راه هست... من فقط توی هفته و همین ساعت ناهار می تونم بیام پیشت.
مهتاب به صندلیش تکیه داد- این وضع به چه دردم می خوره... تو که توی روز مشروب نمی خوری تازه شبا برای عشق و عاشقی مفهوم داره... اونم شبای تعطیل...
مهران نگاهش نمی کرد و با آرامش غذا می خورد- این تنها کاریه که می تونم برات کنم.
خوب می دونست چطوری مهتابو حرص بده. مهتاب کمی آرومتر شده بود- به یه شرط قبول می کنم بجای هر هفته آخر هفته باید یه هفته درمیون آخر هفته رو هم با من باشی... بجای بیرون می ریم خونه من... رابطه عاشقانه که بدون سکس نمی شه می شه.
مهران نمی خواست عصبانیتش توی صورتش معلوم شه. بجاش چنگالی که دستش بود رو فشرد. عمرا! مگر خوابشو می دید که مهران باهاش سکس کنه. تازه داشت رابطه اش رو با سارا درست می کرد. اون فقط سارا رو می خواست حتی توی این مدت به دخترای دیگه هم نگا نکرده بود. چه برسه که بهشون فکرم کنه. اگه تهدیدهای مهتاب نبود تا الان زندگی زناشوییشون کامل شده بود و دیگه دلخوری ای وجود نمی داشت.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...