قسمت سی و سوم: حس ناب

169 28 69
                                    

داستان از دید سوم شخص

به کاسه توالت خیره مونده بود. اشک توی چشماش حلقه زد. دست برد و سیفون رو فشار داد. آب با فشار زیاد و حرکت گردون داخل کاسه رو شست و همه ی خون هارو با خودش برد‌‌.

اشک روی گونه هاش جاری شد. رفت سمت کمد توی دستشویی و پد بهداشتی جدیدی باز کرد.

چند روز عقب انداخته بود. امیدوار شده بود که بارداره. اما الان با دیدن اونهمه خون فهمید که اشتباه می کرده‌‌.

همچنان اشک از چشماش می جوشید. با سختی دستمالی برداشت تا مهارشون کنه. نمی خواست مهران اینطوری متوجه حالش بشه. از وقتی رابطه جنسی نداشتن کمتر حرف می زدن کمتر همو می دیدن. مهران دیر می یومد و آخر دو هفته ی گذشته رو بیرون از خونه گذرونده بود. چیزی که سارا رو غمگینتر می کرد.

سارا می دونست اون شب ها مهران مشروب هم خورده. اما بیشتر براش مهم بود که با کیا گذرونده.

بالاخره از دستشویی بیرون اومد. هنوز اشکاش روی گونه اش سرازیر بودن. انگار تو بزرگترین امتحان دنیا شکست خورده بود.

خدارو شکر کرد مهران این موقع شب توی اتاقشه. داشت با خیال راحت می رفت سمت اتاقش که اونجا به حال خودش حسابی گریه کنه که یه دفعه ای مهران رو روبه روی خودش دید.

با خودش گفت چرا الان باید بره دستشویی آخه؟!

سرش رو پایین کرد تا مهران اشکاشو نبینه اما مهران دیده بود.

با نگرانی گفت- سارا خوبی؟ چیزی شده؟

مهران اومده بود جلو و دستشو دور شونه ی سارا انداخته بود. سارا دیگه نتونست خودشو کنترل کنه صورتشو چسبوند به بدن تنومند مهران و با صدای بلند گریه کرد.

مهران نگرانتر شد- سارا عزیزم اتفاقی افتاده؟حرف بزن سکته کردم!!

بین اشک و ناله سارا بریده بریده گفت- من حامله نیستم... حامله نیستم...

مهران که تازه فهمید سارا برای چی گریه می کنه اونو به سینه اش فشرد- عیبی نداره عزیزم.... واقعا مشکلی نیست... گریه نکن...

اما سارا همچنان اشک می ریخت- فکر... می کردم... حس می کردم... باردارم... حتی عقبم انداختم... اما الان... الان...

مهران سعی کرد آرومش کنه. با خودش سارا رو کشوند و تا حال برد و روی مبل نشستن. اما همچنان سر سارا روی سینه مهران بود. هیچ حرفی از مهران آرومش نمی کرد اما صدای قلب مهران، عطر تن مهران براش آرامشی داشت که هیچ کلمه ای نداشت.

چند دقیقه توی همین شرایط موندن. گریه سارا تموم شد و سرشو بالا آورد. به مهران نگاه کرد و پیش خودش از این واکنش عجیب خجالت زده شد. اما هیچی نگفت فقط با دستمالی که توی دستش مچاله شده بود صورتشو تمیز کرد.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora