قسمت شصت و نهم: حقیقت یا جرات؟

177 23 274
                                    

داستان از دید سوم شخص

گوشی رو قطع کرد. بلافاصله خاموشش کرد. صدایی از پشت سر حواسشو جمع کرد- زیاد روی نکردی؟

مهربان لبخند کجی زد. هنوز داشت با گوشی ور می رفت- رئوف شدی؟

شیلا بی تفاوت تر از این حرفا بود روی صندلی ولو شد- رئوف؟ چه کلمه ی خاصی... از کجا اینو یاد گرفتی! من که یادت ندادم.

مهربان- چند سالی که ایران بودم چیزای زیادی یادم داده.

شیلا- فکر می کنی حرفتو باور کرد؟

مهربان روی صندلی رو به روش نشسته بود- معلومه... اون مردَکِ بِپا بالاخره یه جا به درد خورد. وقتی درباره سارا و لباساش گفتم به تته پته افتاد.

شیلا- پس فکر می کنی جواب بده؟

مهربان شونه هاشو بالا انداخت- جواب بده یا نده برگِ برنده دست ماست. اگه طلاقش بده که به نفع ماست طلاقشم نده کارمونو سخت کرده... اما بازم به نفع ماست.

شیلا- پس تو تصمیمتو گرفتی! یعنی اگه طلاقش بده دست از سرشون ور می داری؟

مهربان- معلومه که نه... مگه خاله خاله بازیه... هرکی اسم کامیار رو یدک می کشه از بین می ره اینو یادت باشه!

+من چی؟

-باز شروع نکن.

+می خوام بدون تا کی تاریخ مصرف دارم.

-تا وقتی انقدر فک نزنی و کارتو کنی.

شیلا با صورتی در هم دست به سینه تکیه داد. انگار بهش برخورد. مهربان لبخندی زد. خوشش می یومد شیلا رو کلافه می کرد. از جاش بلند شد و رفت پشت سر شیلا- حالا قهر نکن عمه جون... برات یه سورپرایز دارم.

شیلا عین بچه ها خوشحال شد و برگشت طرف مهربان- سورپرایز؟!

مهربان با دست لپ شیلا رو ناز کرد- آره عمه جووونم. دیدم دیروز آب از لب و لوچه ات آویزون شد امروز برات یه هدیه خوووب آماده کردم.

چشمای شیلا برق می زد- واقعا... به خوووبی دیروزیه هست؟

مهربان چشمکی زد- از اون بهتره. برو بالا راهروی سمت راست اتاق آخری. اونجا منتظرته. خوش بگذره.

شیلا دیگه صبر نکرد. انگار بال در آورده بود. با سرعتی زیاد از کنار مهربان رد شد و رفت. مهربان به بچه بودن شیلا لبخندی مسخره زد. همیشه همینطور بود. با چندتا اسباب بازی می تونست خرش کنه.

________________

داستان از دید مهربان
۲۳ سال پیش

چاقو را کمی بیشتر به کمرش فشار دادم- راه بیوفت.

شیلا بدنش می لرزید اما حرفمو گوش داد و راه افتاد. باهم قدم به قدم از محوطه مدرسه بیرون رفتیم. کیف شیلا مانع از دید شدن چاقو می شد. خودِ من هم جوری به شیلا چسبیده بودم که کسی شک هم نمی کرد ما داریم چیکار می کنیم.

چند قدم تا توOnde histórias criam vida. Descubra agora