قسمت هشتم: باید ازدواج کنی

243 36 56
                                    

سه سال بعد

داستان از دید سارا

+چرا نمی خوای قبول کنید که این اتفاق برای همه نمی یوفته. من باید برم... من می خوام برم... همیشه آرزوم بوده توی خارج تحصیل کنم... توی خارج زندگی کنم... پولدار بودن چه فایده ای داره وقتی نمی تونم کاری که دوست دارمو بکنم!؟

داشتم فریاد می زدم. مامان خیلی خونسرد پشت میز ناهار خوری نشسته بود و با مجله جلو روش ور می رفت. با اون قیافه حق به جانب حرصمو در میاورد. می دونستم مجله نمی خونه اما فقط می خواست به من بی اهمیتی کنه.

بدون اینکه نگام کنه باهام حرف می زند- دختر مجرد و چه به این حرفا. بشین تو خونه خواستگاراتو ببین انقدرم بهونه های الکی نیار و ردشون نکن. ببین خواهراتو سیما و سحر چه زندگیای خوبی دارن. با اون نوه های خوشگلی که برای ما آوردن. تو چیت از اونا کمتره؟ شوهر کن برو سر خونه زندگیت. با شوهرت برو خارج. دیگه هرچی درس خوندی کافیه.

عصبانی تر شدم- من نمی خوام شوهر کنم. نمی خوام مثل سیما و سحر که توی سن کم رفتن خونه شوهر هی بشورمو بسابم. من اصلا اهل این کارا نیستم. می خوام واسه خودم زندگی کنم بدون سَرخَر.

مامان با غضبی که همیشه تو چشماش بود(البته برای من بیچاره)تو روم نگا کرد- خجالت بکش این چه طرز حرف زدن با مادرته! این همه سال درس خوندنت نتیجش اینه؟ نمی خوام یه سال بیشتر بخونی.

دیدم عصبانی کردن مامان دیگه جواب نمی ده با صدای آرومتر و التماس وار حرف زدم- این مثل دانشگاه رفتن نیست مامان. من دعوت شدم که هم درس بخونم هم توی یه کارخونه معتبر کار کنم اونم بخاطر پایان نامم که توی حوزه ی کاری اونا بود. می دونی یعنی چی مامان؟ یعنی همه ی زحمتام جواب داده...

مامان باز ایگنورم کرد. سرشو کرد توی مجله.

منم که دیدم راه به جایی ندارم از صلاح آخرم رونمایی کردم- اصلا من با بابا حرف می زنم. اون بهتر درکم می کنه.

مامان که معلوم بود کُفری شده بود پاشد رفت توی آشپزخونه- هر غلطی می خوای بکن. بابات بدون اجازه من آبم نمی خوره. حالا برو خودتو بُکش.

اوفی گفتم و کیفمو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. مامان راس می گفت بابا روی حرف مامان حرف نمی زد. و این بدی بزرگ بابا بود. ماشینمو روشن کردمو با ریموت در حیاط رو باز کردم. با سرعت تمام دنده عقب اومدم بیرون.

حالا کجا برم؟

باید مشورت کنم همین الان.
پامو گذاشتم روی گاز و روندم. صدای موسیقیم سرسام آور بود اما منو سرحال می کرد و خشمم رو کاهش می داد.

ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم. رفتم سمت دکه روزنامه فروشی و یه بسته سیگار خریدم. شش ساله که سیگار نکشیدم از شب عروسی مهران.

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant