قسمت پنجاه و دوم: گلوشو بریدن

131 30 30
                                    

داستان از دید مهران

نیمکتی که روش نشستم خیلی خشک و سرده. راهرویی باریک با چراغهایی ردیفی روی سقف. پامو روی پام انداختم و تکیه دادم انگار بی خیال همه ی عالمم. اما اینطور نیست. سرم داره منفجر می شه از درد و موضوعاتی که توی این ۲۴ ساعت واردش شده. نامزدی کیان و رفتارهای عجیب سارا. کارای عجیبترش وقتی بعد از مدتها توی خونه خودمون بود. تلفن مهتاب و حالا...

من اینجا چیکار می کنم؟

تلفن بی موقعی که زنگ خورد‌. شاید اون لحظه بهترین وقت بود برای اینکه بتونم همه ی گذشته رو سرو سامون بدم. بتونم حرف دلمو به سارا بگم.

کاش بی خیال می شدم و جواب تلفن رو نمی دادم. اما چه می شد کرد همینکه مردی از او طرف حرفایی رو زد که من شنیدم دیگه نمی شد بی خیال تلفن شم.

راستی با سارا خداحافظی کردم؟
یادم نمی یاد!
نههههه نکردم.... ای بابا...

به انتهای راهرو نگاه کردم جایی که در ورودی اداره پلیس کاملا مشخص بود. هوای اینجا عین بیمارستان خفه است. انگار هرکی رد می شد و نگام می کرد می خواست سر به تنم نباشه. نمی دونستم شاید شبیه قاتلای سریالیم که اینطوری نگام می کنن.

کیان از در اداره پلیس وارد شد و تا منو دید به افسر جلوی در چیزی گفت و اومد پیش من. باهم دست دادیم و کنارم نشست. ازم پرسید- اینجا چیکار می کنی؟

+ خودمم دقیقا نمی دونم. تو مگه سفر نداشتی؟چرا تورو خبر کردن؟

- منشیت گفت بقیه وکلات الان توی شهر نیستن. پرواز ماهم ۶ ساعت دیگه است. حالا بگو چه خبر چی شده؟

موهامو دست کشیدم - خودمم دقیقا نفهمیدم اما مثل اینکه یه موضوعی در ارتباط با مهتابه. ازم پرسیدن می شناسَمِش یا نه و برای پاره ای از توضیحات باید بیام اداره پلیس.

+لعنت به این دختر... همیشه داستانه.

- دیشب بهم زنگ زد.

کیان از جاش پرید- زنگ زد؟چی گفت؟

بی خیال گفتم- گفت باید فرار کنه و اطلاعاتی پیدا کرده بود که...

داشتم برای کیان توضیح می دادم که افسری از اتاق رو به رومون اومد بیرون و مارو دعوت کرد بریم تو. حرفام نصفه موند. هردومون بلند شدیم و پالتوهامونو درست کردیم. اول من بعد کیان پشت سرم اومد داخل شه که افسر جلوش رو گرفت- فقط آقای کامیار.

کیان با صدایی بدون لرزش گفت- من وکیلشون هستم. و اگه حرفاتون درمورد خانم میرمیرانی باشه من حتما باید حضور داشته باشم.

افسر به مافوقش که توی اتاق بود نگاهی کرد و با تایید اون اجازه داد کیان وارد بشه.

اتاق ساده و کوچکی بود. انگار اتاقهارو با دیوار کاذب از هم جدا کرده بودن و اتاق شبیه به اتاقی از جنس کارتون بود. یه میز بزرگ وسط اتاق بود. چهارتا صندلی داشت که دو به دو روبه روی هم بودن. من و کیان یک طرف میز نشستیم اون افسر جوان و مافوقش طرف دیگه. مهتابی سفقی اتاق رو روشن می کرد. روی میز دستگاه ضبط صوت صدا و چند دسته کاغذ بود.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora