قسمت بیست و ششم: اولین بار

255 31 119
                                    

داستان از دید سوم شخص

چشمانش را با زحمت زیادی باز کرد. نمی دونست اینارو همه رو خواب دیده یا واقعا اتفاق افتاده... اما همینکه چشمش به روتختی و تخت خودش افتاد فهمید که بله همه واقعیت داشته... اون الان استرالیاست توی اتاق خودش توی خونه ی خودش... بدور از همه ی هیاهوهای تهران.

یک ماه از برگشتن مهران گذشته بود. توی این یک ماه شاید دوبار دیگه با سارا رو در رو شده بود. سارا همش توی اتاق خودش بود. اگرم بیرون می رفت صبح خیلی زود قبل صبحانه برای پیاده روی می رفت. مهران این رو از روی زمان رفت و برگشتش فهمیده بود. و البته یکی از دیداراشون دقیقا وقتی بود که سارا برگشته بود و مهران هم در آشپزخانه بود.

تمام این مدت سوزان صبح های زود می یومد و تا شب می موند تا کارای خونه و البته مهران رو انجام بده. کیان یه روز درمیون می یومد دیدنشون. برای سارا فیلم می یاورد و گزارش کار به مهران می داد.

مهران مجبور شده بود دوباره جای چاقو رو بخیه بزنه. بخاطر همین اینهمه درمانش طول کشیده بود چون لجبازی کرده بود و با شکمی زخمی سفر کرده بود. با این حال الان جای زخم مهران حسابی خوب شده بود و دیگه مریض حال نبود. اما خوشحالم نبود. دوری کردنای سارا اذیتش می کرد. اوایل غمگین شده بود که چرا بعد از یکماه سارا داره اینطوری رفتار می کنه؟! یعنی اصلا دلتنگش نبوده؟ بعد از چند روز عصبانیت و خشم جای احساس قبلی رو گرفت چون بیشتر به فضولی کردن سارا فکر می کرد. با خودش فکر می کرد من که همه چیزو گفته بودم البته سر بسته ولی سارا چرا باید خونه رو زیرو رو کنه و بعد از فهمیدن واقعیت انقدر عصبانی شه... حالا هم غرورش اجازه نمی داد درباره ی هیچ کدوم از احساساتش با سارا حرف بزنه.

لباسشو پوشید و بعد از شستن صورتش رفت سرمیز صبحانه که سوزان چیده بود. لقمه هارو یکی یکی توی دهنش می ذاشت که سوزان ناگهانی گفت- آقا من دیگه از فردا نمی تونم هر روز بیام.

لقمه توی گلوش پرید و به سرفه افتاد. تحمل این شرایط فقط با حضور تمام وقت سوزان امکان پذیر بود. توی این خونه سه نفر زندگی می کردن اما هیچ وقت سه نفری باهم حرف نمی زدن. هم سارا و هم مهران فقط با سوزان حرف می زدن.

مهران بعد از خورد یه قلوپ قهوه نفسش جا اومد- کجا به سلامتی؟ نکنه واسه کس دیگه ای می خوای کار کنی؟

سوزان که در حال انجام کاراش بود گفت- من قبلا هم برای بقیه کار می کردم یادتون رفته؟ فقط دو روز در هفته می یومد پیش شما... الان به خاطر شما یک ماهه مشتریهامو سردووندم و دخترمو براشون فرستادم. اما بی خیر به قَدِ من کار بلد نیست صداشونو درآورده.

آه مهران بلند شد- اما من که هنوز خوب نشدم... هنوز نیاز دارم یکی مراقبم باشه...

سوزان که پیشبند سفیدی روی شکمش بسته بود رو به مهران کرد و دستاشو با پیش بند خشک کرد- اولا که معلومه خیلیم حالت خوبه... دوما تو دیگه زن گرفتی بهتر نیست زنت ازت نگه داری کنه... کدوم زن و شوهری رو دیدی مثل شما زندگی کنن؟!... نه توی یه اتاق می خوابین...نه باهم حرف می زنن... نوبَرِشو آوردین به خدا!

چند قدم تا توWo Geschichten leben. Entdecke jetzt