قسمت آخر: چند قدم تا تو

301 26 70
                                    

داستان از دید سارا

چشمامو با هیجان وا کردم و از جا پریدم. نفس نفس می زدم. تمام بدنم از عرقی سرد خیس شده بود. نسیمی از پنجره اتاقم به بدن خیسم خورد. لرز به جونم افتاد پتومو به خودم چسبوندم.

با خودم گفتم این دیگه چه کوفتی بود!

دست بردم به شکمم. لباسمو بالا دادم. هیچی نبود. به وضوح دردشو حس می کردم اما هیچی نبود. یادم می یومد. بارون می یومد و مهران رو به روم وایساده بود. گلوله ای که از اون رد شد به شکم من خورد. از درد روی زمین افتادم. درد وحشتناکی داشت. آخرین چیزی که دیدم افتادن مهران بود. دستشو به سمتم آورد تا دستمو بگیره اما درد امونمو برید و...

سرمو به چپ و راست تکون دادم تا از سرم بره بیرون. با خودم گفتم همش خواب بود همش خواب بود.

به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۱ نصف شب بود. اما دیگه خوابم نمی یومد. از جام بلند شدم. چقدر اتاقم برام غریبه بود. انگار سالها بود دیگه اینجا زندگی نمی کردم. انگار اون دوساعتی که کلا خوابیده بودم یک عمر زندگی کردم.

رفتم جلوی آینه. موهام بلند بود. مشکی مشکی مثل شب. شالی روی سرم انداختم و سوشرت نازکی تنم کردم. توی آینه به چشمام خیره شدم. هنوزم توی سرم می گفتم همش خواب بود. اما قلبم هنوز عین گنجشک می زد.

سعی کردم کمترین سرو صدا رو راه بندازم. از پله های رو به پشت بوم بالا رفتم و روی پشت بوم وایسادم. هوا خنک بود. معلوم بود پاییز رسیده.کمی توی خودم جمع شدم که کمتر سردم بشه. هنوز صورت خیس و دردآلود مهران جلوی چشمم بود. چند لحظه یه بار سرمو به چپ و راست تکون می دادم تا شاید خوابی که دیدم از سرم بپره. رفتم جای همیشگیم نزدیک لبه ی پشت بوم. جایی بین آجرای دیوار راه پله سیگارامو قایم می کردم. بسته سیگارمو درآوردم. فقط دونخ مونده بود. نشستم لب بوم و پاهامو آویزون کردم به سمت بیرون و رو به حیاط. سیگاری روشن کردم که صدای مهران توی گوشم پیچید- من همیشه عاشقت بود و عاشقت خواهم موند.

وای که این خواب چقدر خوب بود. بگذریم که بد تموم شد اما توی خوابم مهران عاشقم بود. ما باهم زن و شوهر بودیم و...

چقدر این خواب واقعی بود. انگار واقعا زندگیش کرده بودم. اما نه... نمی تونست درست باشه. مهران فردا شب با نرگس ازدواج می کنه و دیگه همه ی این حرفا بی معنی می شه! من و مهران هیچ آینده ای نداریم. هیچ عشق یک طرفه ای توی دنیا به سرانجام نرسیده که مال من برسه.

گوشیمو از جیب سوییشرتم در آوردم و هندزفیری هاشو توی گوشم کردم. آهنگ مورد علاقه ام پلی کردم و پوک بی رحمانه ای به سیگارم زدم‌. انگار سالها بود سیگار نکشیده بودم. حرص همه این سالهارو سرش درآوردم.

نمی دونم چشمام اشتباه می دید یا واقعی بود. مهران جلوی خونه مون کنار ماشینش وایساده بود و داشت دست تکون می داد. اینجا چیکار می کرد؟ باز قلبم شروع کرد عین گنجشک زدن. چرا دوسش داشتم؟ چرا نمی تونستم دوسش نداشته باشم؟ اون شوهر کس دیگه ای می شد و من تنها می موندم پس چرا بی خیالش نمی شدم؟

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant