قسمت هفتاد و یکم: عشق، اتفاقی ناخواسته!

164 24 102
                                    

داستان از دید مهربان
۲۲ سال قبل فرانسه

نفس کشیدن برام سخت شده بود. گاهی لبهامو از لبهاش جدا می کردم تا نفسی تازه کنم اما بودن توی اون لحظه رو دوست داشتم. توی آغوش کمرون بودن بهترین اتفاق عصرهای هر روزم بود. باهم توی پستوی انتهایی مغازه معاشقه می کردیم و حسابی از این رابطه ی مخفیانه لذت می بردیم. یک سالی بود که من و کمرون صمیمی شده بودیم. اما همچنان به اصرار من از مادرش رابطه مونو پنهون می کردیم. از طرفی یک سالی هم از دیدن شیلا می گذشت. رابطه من و شیلا هم یه راز بزرگ شده بود که حتی کمرون هم ازش خبر نداشت.

با وجود رابطه عمیقی که با کمرون داشتیم اما نمی خواستم از شیلا و حرفاش با کمرون حرفی بزنم.  حرفای من و شیلا انقدر عجیب و باور نکردنی بود که هیچ کس حتی به ذهنش خطور نمی کرد دوتا دختر ۱۸ ساله بتونن انقدر خبیثانه فکر کنن و نقشه بکشن.

بالاخره آخرین بوسه رو به لبهای کمرون زدم و  از کنارش بلند شدم. لباسام بهم ریخته شده بود. با این حال هنوز بهش اجازه رابطه جنسی رو نداده بودم. هنوز منتظر بودم. منتظر چی؟ خودمم نمی دونستم.

لباسامو مرتب کردم. نفسم هنوز نامنظم بود اما بالاخره از پستو که همون انباری ته مغازه بود بیرون اومدم. کمرون بعد از من بیرون اومد اما هنوز بهم ریخته بود.

رفتم پشت دَخل نشستم که کمرون گفت- امسال دیگه می تونیم باهم بریم مدرسه... تو می شی سال اولی من می شم سال آخری!

لبخند الکی بهش زدم- چقدر عالی!

خندید- چرا اینطوری می گی؟ خوب نیست که می تونیم باهم بریم مدرسه؟ یونیفرم بپوشی؟... دوست پیدا کنی؟

دستمو ستون صورتم کردم- نه خیلیم بده... من ۱۸ سالمه اما برم با ۱۵ ساله سر یه کلاس بشینم!

اومد جلوم وایساد- دختر تو از همه ی ما سال آخریا هم سرتَری! تو توی یه سال درس ۳ سال رو یه جا پاس کردی... من که توی خودم نمی بینم بتونم اینطوری درس بخونم... مطمئنا از همه ی بچه های کلاستون سرتر می شی...

رومو ازش برگردوندم- نمی خوام مدرسه بیام... بازم می شینم خونه سه سال رو یه ساله می خونم.

کمرون کنارم نشست. اصلا رعایت نمی کرد. اگه مامانش می یومد چی!

کمرون گفت- پس جشن آخر سال چی؟! من دوست دارم با تو برم جشن آخر سال... اگه دانش آموز مدرسه نباشی نمی تونم ببرمت.

با حالت دلخور گفتم- پس برو دخترای کلاستونو ببر.

کمرون از پهلو بغلم کرد- مهربان! من تورو دوست دارم.

لبخند می زدم اما بهش نگا نمی کردم. کمرون اصرار کرد- بیای مدرسه بیشتر روزو باهمیم. خوب نیست؟

برگشتم طرفش- من باید زودتر درسمو تموم کنم. نمی خوام وقتی جشن ۱۸ سالگیم می شه و می تونم مستقل بشم هنوز توی این خونه پِی درس و مشق باشم.

چند قدم تا توHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin