قسمت چهاردهم: بیداری

220 39 75
                                    

داستان از دید سارا

بیدار شدنم حسابی هیجان زدشون کرده بود. سحر که الهی شکر گویان رفت بیرون که به مامان اینا زنگ بزنه. مهران هم روی تخت خم شده بود و هی توی صورتم می گفت خوبی سارا؟ چرا حرف نمی زنی؟ یه چی بگو ببینیم سالمی؟

خندم گرفته بود اما خودمو نگه داشتم. نباید بهش می فهموندم از اینکه اینجاست چقدر خوشحالم از اینکه نگرانمه. تازه داشت یادم می یومد عمه شیلا چیا گفته بود.

دکتر از مهران خواست آروم باشه و بذاره اون معاینم کنه. همین حرف باعث شد مهران بره عقب و رو به روی من دست به سینه وایسه. قشنگ شبیه بچه مدرسه ایه آروم و ساکت.

دکتر چشمامو معاینه کرد چندتا سوال ساده ریاضی پرسید تا رسید به اینکه من چی خورده بودم.

با کمی تعلل گفتم- یه دمنوش خوردم که توش زنجبیل بود به نظرم.

-می دونستید آلرژی دارید؟

+بله.

-پس چرا خوردید؟

+نمی دونستم توش زنجبیل داره.

-پس چطوری متوجه شدید؟

+پشت فرمون بودم که تپش قلبم بیشتر شد وقتی خورده بودمم حالم داشت بهم می خورد اما فکر کردم برای چیز دیگه ایه با این حال تازه توی ماشین بود که فکر کردم احتمالا حمله ی آلرژیکه.

- با اینکه دیر بیمارستان رسیدید اما همین که متوجه شدید زنجبیله کار رو آسونتر کرد و سریع داروی ضد آلرژیک مخصوص رو دریافت کردید. الانم دو روزه توی کما بودید. اما معایناتتون نشون می ده آسیب جدی ای ندیدین خدارو شکر. فکر کنم فردا مرخص باشید.

مهران پرید وسط- چرا فردا دکتر؟امروز نمی شه؟

دکتر با آرامش جواب داد- باید زمان بدیم تا مطمئن شیم کاملا سالم هستن. بعضی مشکلات بعد چند ساعت هشیاری ظاهر می شن.

سعی می کردم به مهران نگا نکنم. با دکتر کمی حرف زد بعد دکتر خدافظی کرد و رفت.

داشتم به اتاق و خودم نگا می کردم. اتاقی تک تخته خوابه بود و دور تا دور تخت خالی بود فقط دوتا کشو داشت و آویز سرم. لباسی صورتی رنگ تنم بود که تازه متوجه شدم پشت لباس کاملا بازه و با چندتا بند گره خورده. من تمام این مدت روی تخت صاف نشسته بودم و حتی به پشتی تکیه نداده بودم بدون اینکه بدونم پشتم کاملا لخته. تازه فهمیدم شرایط ظاهریم واقعا افتضاحه. پتو رو به خودم چسبوندم و پشتم رو به بالش تکیه دادم.دستی به روسری حریر نازک روی سرم کشیدم. موهام حسابی کثیف و بهم ریخته بود.

چه فضاحتی بود...

فقط با فشار همه ی موهامو به زیر روسری هول دادم تا از دید خارج شن.

مهران که دکتر رو راهی کرده بود، صندلی کنار تختمو کشید جلوی من و روش نشست. حالا نوبت اون بود سوال کنه.

چند قدم تا توWhere stories live. Discover now