قسمت هشتادم: مرگ پدر

99 14 31
                                    

داستان از دید مهران

چشمام هنوز بسته است. بینی ام رو با عطر موهای سارا پر می کنم. باور اینکه دوباره کنارش خوابیدم باور اینکه دوباره کنارمه خیلی سخته. اما واقعیت داره. اون دوباره مال من شده و اینبار نمی ذارم هیچ کس اونو از من بگیره. نه عمه نه اون مهربان نامهربان!

چشمامو باز می کنم. سارا هنوز خوابه. ساعت روی دیوار ۴ صبح رو نشون می ده. دستمو تکیه گاه سرم می کنم و همچنان دراز کشیده کنار سارا می مونم. خیره خیره نگاهش می کنم. چقدر این یکسال تغییر کرده. گرچه این تغییر هیچی از قشنگی هاش کم نکرده. به برجستگی لب و دهنش خیره می مونم. چه حس شیرینیه حتی نگاه کردن صورتش چه برسه بوسیدنش!

شونه ی لخت سارا از زیر لحاف معلومه. از شبی که باهم توی هتل بودیم، همه ی شبهایی که بیمارستان نبودم رو کنار سارا گذروندم. بگذریم که خیلی کم بیمارستان موندم. از وقتی بابا اومده بخش اصرار داره کسی شبا نمونه. خودشم خوب می دونه فعلا بیمارستان موندنیه نمی خواد کسی‌رو اذیت کنه.

منم که این شرایط رو می بینم فرصت رو غنیمت می دونم و تمام شبهامو با سارا می گذرونم.گرچه هنوز علنی نیست. ما این شبارو توی هتل می مونیم با اینکه هم خونه مادرم اینا هم خونه مادر سارا اتاقی مجازا برامون هست اما فعلا علنی کردن قضیه ی منو سارا جلوی شیلا مجاز نیست.

بلند شدم و از تخت بیرون اومدم. نسیمی خنک بدنم رو لرزوند. یاد شیلا عصبیم کرده بود. با کمک رامین و کیان داریم دیگه به جاهای خوب داستان می رسیم. فقط چندتا مدرک دیگه می خوایم که بتونیم کامل محکومشون کنیم. اونم محکوم به قتل!

گوشیمو از کنار تخت برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. گوشی رو روشن کردم و روی یکی از صندلی های توی حال نشستم. تنها لباس تنم یه باکسر بود. واسه همین کمی سردم شد.

گوشیم روشن نشده بود که شروع کرد به زنگ خوردن. با اخم به گوشیم خیره شدم. کی بود این وقت شب! چشمام کمی تار می دید. اتاق تاریک بود‌ و نور گوشی زیاد. بالاخره شماره رو تشخیص دادم. از بیمارستان بود. توی دلم خالی شد. چرا این‌وقت شب زنگ زدن بهم؟!

دستم می لرزید. بغضی ترسناک گلومو گرفته بود. بالاخره تونستم دکمه روی گوشی رو بزنم-الو؟

صدای آشنای یکی از پرستارها توی گوشی پیچید-آقای کامیار؟

صدام می لرزید- ب....ل...ه

صدای پرستار هم به وضوح غمگین بود و می لرزید- لطفا بیایید بیمارستان... پدرتون... پدر...

پریدم توی حرفش- پدرم چی؟!

+فوت کردن.

گوشی از دستم رها شد. با خوردنش به زمین در و باتریش جدا شد و صفحه اش ترکید. بدنم یخ کرده بود. برای چند لحظه همونطوری خشکم زده بود. نمی تونستم تکون بخورم. نمی تونستم حرف بزنم. حتی نمیتونستم فکر کنم.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora