قسمت هفدهم: سورپرایز

220 36 79
                                    

از دید سوم شخص

بوق های ماشین ها هیجانشون رو چند برابر می کرد. مهران سعی می کرد زیاد ویراژ نده تا اتفاق بدی برای کسی نیوفته. نزدیکترین ماشین بهشون که حسابی هم اذیت می کرد رامین بود. مدام از طرف سارا نزدیک می شد و فریادی می کشید و با صدای بلند آهنگ توی ماشینشو می خوند. سارا براش خوشحال بود حداقل انقدر با این موضوع کنار اومده بود که با یکی از دخترای فامیل مهران اینا دوست شده بود و سوار ماشینش کرده بود. البته سارا سعی می کرد به این فکر نکنه که این رفتار فیکه یا واقعی.

اصلا وقت فکر کردن به رامین رو نداشت به جاش به دستش که توی دست مهران بود فکر می کرد. به فشارای دست مهران عادت کرده بود حتی دردش براش لذت بخش بود.

مهران هم حسابی شاد بود. همه ی فکرش همین الان کنار سارا بود. سارایی که مثل ماه شب چهارده شده بود.

گاهی باهم شعرای موسیقی توی ماشین رو می خوندن گاهی هورا می کشیدن.

بالاخره توی یه خروجی مهران همه رو جا گذاشت. گرچه از قبل برنامه ریزی شده بود. قرار نبود کسی از اینجا دنبالشون بیاد. اما سارا نمی دونست!

- ااا جاشون گذاشتی؟

مهران خندید- بدت اومد؟می خوای باهامون بیان؟

سارا هیجان زده بود- مگه کجا می ریم؟

مهران چشماشو چرخوند- یه جای خوب... که فقط من باشم و تو باشیو...

دیگه حرفی نزد و شروع کرد آهنگ توی ماشین رو بلند بلند خوندن. سارا هم که فرصت رو مناسب دید گوشیشو درآورد و از خودشون صلفی گرفت و فیلم این لحظه ی شیرین رو ضبط کرد.

____________

جلوی در ورودی پارک کرد. پیاده شد و اومد در رو برای سارا باز کرد. دامن بلند سارا اول از همه از در خارج شد. به سختی و کمک مهران پیاده شد. مهران کلید ماشین رو داد به مسئول ماشینها و دست سارا رو گرفت و باهم از پله های هتل بالا رفتن.

هتل اسپیناس پلاس یکی از بهترین ها و بزرگترین هتل های تهران. سارا لبخند ریزی زد اما سرش رو پایین گرفته بود برعکس مهران که با کمری صاف راه می رفت. مهران که دید فشار دست سارا زیاد شده بود بهش نگا کرد.

نگران پرسید- چی شده؟حالت خوب نیست؟

سارا یواش گفت- نه... ولی با این سرو وضع همه نگامون می کنن...

مهران خندید- تا یه ساعت پیشم همه نگامون می کردن... زیاد خودتو اذیت نکن... حالشو ببر...

اینو گفت و در ورودی رو فشار داد با ورود اونا صدای دستها بلند شد. هرکس توی لابی بود به افتخار عروس و داماد دست می زد. کارمندان هتل هم با فشفشه و کاغذهای رنگی حسابی فضارو قشنگ کرده بودن.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora