قسمت چهل و پنجم: تولد

137 26 44
                                    

داستان از دید سوم شخص

رو به روی ساختمان قدیمی ایستاده بود. دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود نمی خواست دیده بشه زیر سایه یکی از درختای پارک وایساده بود. نمی دونست چند ساعت اما همچنان منتظر بود. امروز روز خاصی بود. باید می دیدش.

بگذریم که کار این روزاش همین بود. بعد از کارش می یومد و اینجا وایمیستاد تا شاید بتونه برای چند لحظه اونو ببینه. چند لحظه ای که از تاکسی پیاده می شد از پله ها بالا می رفت و پشت در پانسیون گم می شد.

اگر شانس می یاورد شاید می تونست پشت پنجره اتاقش هم اونو ببینه که نگاهی به پارک می اندازه نفسی تازه می کنه و دوباره توی تاریکی پشت سرش گم می شه.

توی این مدت مهران حسابی شکسته شده بود. چند وقت بود خونه نمی رفت. اون خونه یادآوره بدترین خاطرات در کنار بهترینها بود. همه جای خونه سارا رو می دید. می دید که روی بالکن وایساده و موهاش توی دست باد موج برمی داره. می دید که توی آشپزخونه است و داره با حرکتهای کوچیکی که به بدنش می ده با آهنگ مورد علاقه اش می رقصه و آشپزی می کنه. می دید پای تلویزیون نشسته و بالشی بغل کرده و برای قهرمان داستان به پهنای صورتش اشک می ریزه.

اما کنار همه ی اینا همش اون شب رو به یاد می یاورد. صورت ناامید سارا بدن مچاله شده از دردش و نگاه غمگینی که به زندگی از دست رفتش می کنه.

اوفی گفت و از فکرای همیشگیش بیرون اومد. حالا دیگه اتاق یکی از هتلای نزدیک پانسیون شده بود خونه اش گرچه هر چند وقت یه بار برای عوض کردن لباساش می رفت خونه. هر عصر می یومد و تا شب توی این پارک می موند. روتین زندگیش دیگه این شده بود.

اما امروز فرق می کرد.

داشت به امروز فکر می کرد که تاکسی جلوی ساختمون وایساد و سارا پیاده شد. مثل همیشه کیف بزرگی روی دوشش بود. دانشگاهش باز شروع شده بود. حیف که مهران دقیق نمی دونست کیا می ره دانشگاه یا چه کلاسایی داره.

خیره شد به سارا که پله هارو بالا می رفت. توی اون لباس گشاد و خنک تابستونی می تونست بدن زیبا و خوش فرم سارا رو تصور کنه. موهاشو دم اسبی کرده بود اما با هر حرکتش بازهم به موهاش پیچ و تاب می داد.

قلب مهران تند تند می زد. انگار با هر قدم سارا قلبش ناموزون تر می زد. با خودش گفت- چی می شه یه بار برگرده نگام کنه. یه بار حس کنه من اینجام و دارم نگاهش می کنم.

سارا وایساد. قلب مهرانم انگار لحظه ای نزد. نفسشو حبس کرد. سارا هیچ وقت واینمیستاد!

برگشت و به جهت مهران نگا کرد. مهران ناخودآگاه قدمی به عقب رفت تا توی سایه قرار بگیره. اما هنوز نگاهش می کرد. بعد از چند لحظه بالاخره رفت تو.

مهران نفس راحتی کشید و لبخندی زد. پس سنگینی نگاهمو حس کرد...

امروز روز خاصی بود. باید امروز اینجا کنارش می بود. امروز روز تولد سارا بود.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora