قسمت پنجم:واقعیتی تلخ

249 45 67
                                    

باد تندتر شده بود. روسریش رو از روی شونه هاش برداشت مانتوش به هوا رفته بود و با باد دست به یکی کرده بود و حسابی تعادلش رو به هم ریخته بود. روسری رو با زحمت از دور گردنش بالا کشید اما یه دفعه ای تعادلش رو از دست داد. تازه یادش افتاد لبه ی سکو وایساده لبه ی دره.

تنها کاری که تونست بکنه فریادی بلند بود.
-مهراااااااااان...

مهران به طرف صدا برگشت. صدای نرگس بود اما نرگس نبود‌.

اولین فکری که کرد این بود که نرگس داره اذیت می کنه و حتما اومده پشتش قایم شده برگشت و پشتش رو هم نگاه کرد اما اونجا نبود.

با صدای فریاد، سارا که دورتر بود به سمت نرگس و مهران برگشت. حتما اتفاقی افتاده. دید مهران دور خوش می چرخه فکر کرد دیوونه شده این چه کاریه! یه دفعه یادش افتاد نرگس لبه دره بود.

نکنه....

سارا سریع تر از اونچه که می تونست دوید و از کنار مهران رد شد و رفت لب دره جایی که چند لحظه قبل نرگس وایساده بود. مهران که دید سارا با چنان شتابی ازش رد شد تازه متوجه شد احتمال دیگه ای هم وجود داره.

نکنه....

همه چیز در ذهن مهران اِسلُموشِن شد. انگار زمان ایست کرده بود. نمی تونست تکون بخوره تا اینکه دید سارا کنار سکو روی زمین ولو شد.

یا خدا....

مهران دیگه صبر نکرد. با تمام توانی که داشت راه افتاد. عرق سردی از ترس برتمام تنش نشسته بود. کنار تمام وحشتی که کرده بود گرمای تابستون و سر ظهر هم بهش اضافه شده بود و تمام تیشرتش از عرقش خیس شده بود.

بالاخره با هزار فکر و نگرانی رسید لبه ی سکو. فقط به پایین نگاه کرد و چشماش سیاهی رفت، نقش بر زمین شد و با افتادنش تمام رویا ها و آرزوهایی که در ذهنش داشت نقش برآب شد.

____________________

چشمانش رو باز کرد. نور اذیتش می کرد. دوباره پلک زد. سقف سفید سفید بود با دو مهتابی در وسطش. سوزشی در بازوش حس کرد به زور سر سنگینش رو چرخوند بسمت بازوی چپش. سُرُمی به دستش بود. سرش رو بالا آورد و چشمش به سارا افتاد که روی صندلی کنار تختش نشسته بود.

سارا با دیدن چشمان باز مهران صاف تر نشست و اشک روی صورتش رو پاک کرد.

سارا با صدایی دورگه شده بخاطر گریه کردن پرسید- بیدار شدی؟

مهران که هنوز گیج داروها بود کمی پلک زد و گفت- اینجا چیکار می کنم؟

سرش تیری کشید. دستش رو به سمت سرش برد. باندی روی سرش بسته بودن. با تعجب کمی لمسش کرد.

سارا با بغضی در گلو گفت- سرت شکسته. خوردی زمین.

مهران چشمانش را تنگ کرد تا درد رو بهتر تحمل کنه شایدم می خواست به یاد بیاره- کجا؟... چی شد اصلا؟... نر...گس...نرگس کو؟...چرا پیشم... نمونده.

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant