قسمت اول: از کجا شروع شد؟

598 56 54
                                    

داستان از دید مهران

کنار خیابان ترمز زدم. نصف شب بود. با چه رویی می خواستم زنگ خونشون رو بزنم! تا اینجا اصلا بهش فکرم نکرده بودم.
واقعانا؟؟

تلفنم برای بار هزارم زنگ خورد. با کلافگی اَهی گفتم و گوشی رو برداشتم.

+چه مرگته؟
-معلوم هست کدوم کوری رفتی؟

صدای رامین بود. فریاد می زد وفحش می داد.

-تو خبر مرگت قرار بود بری یه بسته چیپس و پفک بگیری بیای.
+ول کن بابا کی نصف شب چیپس و پفک می خوره اونم با یه عالمه کاری که من فردا دارم.
-باشه گمشو بیا اینجا با بچه ها خدافظی کن بعد برو خونه.
+منکه فردا همتونو می بینم بی خیالِ خدافظی شو دیگه خیلی دورم از اونجا.
-دقیقا کدوم گوری رفتی؟
+برو برو حسابی خوردی قاط زدی دیگه. برو بذار منم به کارم برسم.

بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم. به ساعت نگا کردم نصف شب رو رد کرده بود. این پا اون پا کردم. حالا چیکار کنم؟بهتر نیس بی خیال شم؟

به خونه ای که اون سمت خیابون بود نگاه کردم. درهایی بزرگ با حیاطی دَراَندشت داشت. اما ساختمان دو طبقه ی داخل حیاط به خوبی دیده می شه. از ماشین پیاده شدم و به در ماشین تکیه دادم. آهی کشیدم. کاش می تونستم ببینمش. واقعا بهش نیاز داشتم.

به پنجره اتاقش خیره شده بودم. پنجره ای با پرده ی بنفش تیره در طبقه دوم ساختمان که رو به حیاط باز می شد. چراغش خاموش بود شاید خوابه. یه دفعه به روی پشت بوم نگاهی انداختم و آره...

خودش بود.
خودِ خودش بود.

به خیال اینکه ببینه منو دستی تکون دادم.کمی روی پاهام بلند شدم و قوی تر دست تکون دادم.

دیدش.
لبخندی به پهنای صورتم روی لبهام نقش بست.
داشت با دست اشاره می کرد. چی می گه واقعا؟

نزدیکتر شدم تا بفهمم منظورش چیه؟
می پرسید اینجا چیکار می کنم؟
به گوشیم اشاره کردم تازه فهمید باید چی کار کنه.

تلفنم زنگ خورد.
داشت با آروم ترین صداش سرم داد می زد.
-هیچ معلومه تو اینجا این موقع شب چیکار می کنی؟

توی سرم گفتم خوب شد نگفت چه غلطی می کنی.

+باید می دیدمت.
-می دونی ساعت چنده؟مامانم می کشتِمون.
+بیا پایین.
-نه تو بیای بالا بهتره.
+که اول منو بکشه؟!
-بیا بالا بابا...

بعد با اشاره دستش و مطمئنا ریموتی که توی دستش بود در پارکینگ رو باز کرد. با آهسته ترین صدایی که می تونستم راه برم به سمت پله های رو به پشت بوم رفتم. خدارو شکر که راهی غیر از راهرو اصلی هم برای پشت بوم بود.

روی پشت بوم نشسته بود. پاهاش رو به سمت حیاط آویزون کرده بود. هندزفیری توی گوشش بود و جا سیگاری کنارش. جا سیگاری که چه عرض کنم یه تیکه ظرف کاغذی که از پاکت سیگارش درست کرده بود. بعد از پوکی محکم به سیگارش گفت- سلام آقای داماد.

چند قدم تا توWo Geschichten leben. Entdecke jetzt