قسمت بیست هفتم: لباس قرمز

243 31 121
                                    

داستان از دید سوم شخص

بوی عطر مهران بینی اش رو پر کرد. سرش رو در بالش فرو برد. چقدر حسش متفاوت بود. چشماشو باز کرد. توی تخت خودش نبود. توی تخت مهران بود. خانم زیبا و جوانی کنار تخت نشسته بود.

-Mrs do you wake up?
(خانم بیدار شدید؟)

سری تکون داد اما نفهمید دیگه چی گفت. حرفارو زد تبش رو گرفت و فشارشو چک کرد. نوری توی چشماش انداخت و بعد رفت. چند دقیقه بعد مهران جلو در ظاهر شد. همون تیشرت سفید تنش بود ولی موهاش حسابی بهم ریخته و پریشون بود. از صورتش مهربونی می بارید.

به در تکیه داد و دستاشو توی جیب شلوارش کرد- بهتری؟

سارا کمی جا به جا شد و روی تخت نشست- آره... چرا من آوردین اینجا؟بهتره برم اتاق خودم...

نیم خیز شد که از تخت بیرون بره که مهران اومد روی تخت و مانعش شد- سارا عزیزم تو هنوز ضعیفی... خون زیادی ازت رفته... بیهوشم شدی... تازه اتاقت کثیف و بهم ریختست... فردا سوزان می یاد که هم مراقبت باشه هم اتاقتو تمیز کنه... بهتره امشبو همینجا بمونی...

سارا سرشو پایین انداخت. واقعا دوست نداشت سوزان اون شرایط رو ببینه... آبروریزی بود براش...

سارا با صدای آرومی گفت- کاش به سوزان نمی گفتی... من... خجالت می کشم دیگه تو روش نگا کنم...

مهران دستشو روی دست سارا که روی ملافه بود گذاشت و کمی دستشو فشرد. گرمای عجیبی توی بدن سارا دوید. همون حس شب عروسی. همون حس قشنگ دوست داشتن- نگران نباش عزیزم... سوزان اهل قضاوت کردن آدما نیست... مثل آدمای ایرانی نیس... خیلی چیزارو می بینه و حرفی نمی زنه... کلا مَحرَم خوبیه...

سارا لبخند کم رنگی زد. رنگش زرد شده بود. مهران پشت دستشو به پیشونه سارا زد- یه کم تب داریا... بهیاره گفت اگه بیشتر شد حتما بریم بیمارستان.

سارا سرشو عقب کشید- حالم خوبه.

مهران که هنوز دستش روی دست سارا بود گفت- کاش بهم می گفتی... می گفتی که...

سارا جمله اش رو تموم کرد- که اولین بارمه؟! تو چی فکر می کردی؟ اصلا مگه فرقی هم می کرد؟

مهران خجالت زده بود- معلومه که فرق می کرد. حداقل انقدر بی مقدمه... من فکر می کردم توکه معشوقه داشتی شاید...

سارا دستشو از دست مهران درآورد- من مثل تو نیستم.

پتو رو روش کشید و پشت به مهران خوابید. یعنی دیگه نمی خواست حرف بزنه. مهران از جاش بلند شد تا سارا راحت باشه- من توی حال می خوابم.

سارا چیزی نگفت. مهران که به در ورودی رسید سارا پرسید- همیشه همینطوریه؟

مهران وایساد و برگشت به سمت سارا- چی؟

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora