داستان از دید سوم شخص
راننده گفت- رسیدیم خانم...آدرستون این بود؟
به راه ماشین روی شیکی که جلوی چشمش بود خیره شد. مطمئن نبود اما لوکِیشِن گوشیش می گفت درست اومده- بله ممنونم.
پول رو جلوی راننده گرفت و پیاده شد. مهران عجب جایی خونه خریده بود. به نسبت خونه قبلی این خارج شهر بود و از دریا دورتر.
اینجا چیکار می کرد؟
از پانسیون که سوار تاکسی شد همین رو از خودش پرسیده بود. دیشب تا صبح نخوابیده بود.صبح اولین کاری که کرده بود پیام دادن به کیان بود. از کیان آدرس خونه مهران رو گرفته بود. و حالا اینجا بود!
می خواست برگرده؟
می خواست بمونه؟
اگه می رفت توی اون خونه
اگه عمه مهران رو می دید
تا رفتن عمه نمی تونست جا بزنه.
باید نقش زن مهران رو بازی می کرد.نفس عمیقی کشید و رفت طرف در. مهران گفته بود برگه هارو امضا می کنه. یه ماه که چیزی نبود. می تونست یه ماه زن سوری مهران باشه. بعد از اون عمه مهران اونقدرا هم وحشتناک نبود.
رسید جلوی در عمارت. از پشت در فلزی می تونست حیاط و ماشین های پارک شده مهران رو ببینه. قلبش تند تند می زد. درست اومده بود. اما چرا انقدر اینجا بزرگ بود؟! مهران چرا انقدر خونه به این بزرگی خریده بود!
بالاخره بعد از چند دقیقه معطلی و زنگ و بزنم یا نزنم گفتن بالاخره زنگ درو زد.
خبری نشد.
با خودش گفت مطمئنا هستن اما شاید جای دوری از آیفن باشن و نَشنَوَن.زنگ دوم رو زد.
اومد عقبتر وایساد. دستی به بلوز سورمه ای که تنش بود کشید. امروز مشکی نپوشیده بود. نمی خواست بد شکل به نظر برسه. اما نمی تونست خیلی روشن بپوشه. در حد یه رژ صورتی هم زده بود و موهاشو پشت سرش دم اسبی کرده بود. هنوز حس می کرد روی گردنش جای پنجه ی ویلیام هست برای اینکه کمتر به چشم بیاد شال نازکی رو دور گردنش انداخته بود انقدر نازک که حریر مانند بود.
صدای سوزان توی آیفن پیچید- خودتی خانم؟
سارا لبخند کمرنگی زد- سلام بله.
دیگه حرفی زده نشد و در با صدایی بلند باز شد. دیگه نمی تونست برگرده. حتی اگه الانم می رفت مهران دنبالش می یومد و اینجوری خیلی بدتر می شد. پاشو که از در تو گذاشت دهنش وا موند. عجب خونه ای بود! خونه نگو قصر بود.
سعی کرد خودشو کنترل کنه. مطمئنا عمه فکر می کرد سارا هم این خونه رو دیده و ذوق زدگی سارا شک برانگیز می شد.
با هر قدمی که برمی داشت نفس عمیق تری می کشید تا هوای تازه وارد ریه هاش بشه و هیجانش فروکش کنه.
رسیده بود جلوی در بزرگ ورودی. در نیمه باز بود. انگار با باز شدن در اصلی اون در هم باز شده بود. درو باز کرد و وارد شد. درو که پشت سرش بست تازه متوجه صورت متعجب و مات مهران شد.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...