داستان از دید سوم شخص
عصبی بود خیلی. بارون با سرعت تمام می بارید. با بیشترین سرعتی که می شد به ناکجا آباد می رفت. می خواست چیکار کنه؟ خودشم نمی دونست.
چرا می دونست!
اگه قرار بود سارا الواطی کنه چرا مهران نباید می کرد؟!
چرا مهران باید پایبند سارا می موند؟
چرا باید سیگار نمی کشید مشروب نمی خورد یا با یکی دیگه نمی خوابید؟وقتی اونی که دوستش داشت خودش رو به کس دیگه ای تسلیم می کرد...
فکر اینکه سارا خودشو توی بغل دیگری بندازه...
فکر اینکه به دیگری بگه دوستت دارم...
فکر اینکه با یکی دیگه....
با یکی دیگه...مشت هایش را حواله فرمون ماشین کرد. اشکاش بی اختیار می ریختن. با پشت دست صورتشو پاک کرد. باید یه کاری می کرد دلش خنک شه. باید این همه آتیش خشم رو یه جایی خالی می کرد.
در همون حال گوشیشو برداشت و به اولین کسی که به نظر رسید زنگ زد. بعد از یکی دوتا بوق آزاد گوشی جواب داده شد. مهران گفت- باید ببینمت... آره همین الان... بیا بار همیشگی.
__________
همچنان سرجایش وایساده بود. دستش روی گونه اش بود و اشکهایش صورتش رو پوشونده بودن.
چی شد؟
چرا اینطوری کرد؟
مگه من چیکار کرده بودم؟درد عجیبی لگن و زیر شکمش رو در برگرفت.
آیی گفت و روی اولین صندلی که نزدیک بهش بود نشست.نمی دونست چند ساعت گذشته اما همونطور همون جا نشسته بود. مهران دیگه برنگشت. ساعت نیمه شب رو نشون می داد.
درد سارا بیشتر شده بود و اشکاش تمومی نداشت.
اشکی که روی گونه ی چپش می ریخت و سوزشی که صورتش داشت دردشو بدتر می کرد. فکر اینکه چرا مهران یه دفعه این کارو کرد حالشو بدتر می کرد. توی اونهمه اتفاقای خوب چرا امروز که سارا حالش اینطوری بود باید مهران هم عصبی می شد! اصلا چرا انقدر عصبانی بود؟ تا به حال نشده بود دست روی سارا بلند کنه... با وجود همه ی داستانای عجیب و غریبی که داشتن مهران تا به حال انقدر عصبانی نبود.حس می کرد جای دست مهران روی صورتش ورم کرده.
بدون اینکه دلیل این اتفاق رو بدونه تنبیه شده بود.باید چیکار می کرد؟
مهران کجا رفته بود؟
باید کجا دنبالش می گشت؟باید می رفت بیرون. بهتر از نشستن توی خونه بود.
یه کت روی لباسای راحتیش پوشید. با دردی که داشت نمی تونست لباس عوض کنه. تاکسی خبر کرد.
درد امانش رو بریده بود اما سعی می کرد روی پای خودش محکم وایسه.نباید اجازه می داد زندگی از دستش در بره.
نباید مهران رو اینجوری از دست می داد.تاکسی رسید. بارون همچنان ادامه داشت. به سختی سوار شد و آدرسی داد. گوشیش رو برداشت و شماره کیان رو گرفت. بعد از چند بوق تلفن جواب داده شد اما صدا می پیچید و معلوم بود گوشی روی آیفونه.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...