داستان از دید سارا
نمی دونم چطوری اما همه مسیر تا پانسیون رو دویدم. نمیخواستم برای یه لحظه هم فکرش توی سرم بچرخه. این کمال وقاحت بود. در اتاقم رو که بستم پشت در وایسادم و چند لحظه نفس نفس زدم.
چشمام رو بسته بودم. تا نفسم جا بیاد همونجا وایسادم.
چشمام رو که وا کردم جولیا با تعجب نگام می کرد- خوبی؟ از دست هیولایی چیزی در می رفتی که این شکلی شدی؟ مهران چیکارت کرد که اینجوری فرار کردی؟
خودم رو روی تخت انداختم- هیچی... می خواستم فکر نکنم همه ی راهو دوییدم...
جولیا فوضولیش گل کرد- به چی فکر نکنی؟
نگاش نمی کردم و به سقف خیره شده بودم- می خواد ادای زنشو در بیارم...
جولیا پرسید- ادای زنشو؟ توکه زنشی! ادا چیه دیگه؟
برگشتم طرفش و دستم رو ستون سرم قرار دادم- یعنی برگردم توی خونه اش چون یکی از فامیلاش داره می یاد اینجا و اون دوست نداره طرف بفهمه ما داریم طلاق می گیریم...
صاف نشسته بود- چه بدی داره... شاید اینطوری بی خیال طلاق شی و یه شانس دیگه به این مرد بیچاره بدی...
چشم غره رفتم- جولیا!
خنده ای کرد- راست می گم به خدا... کُشتی بیچاره رو... هر روز می یاد وایمیسته تا دو ثانیه ببینَتِت اونوقت تو یه دقیقه تحمل نمی کنی سریع سوار ماشین می شی می ری... بابا بذار بنده خدا یه دل سیر نگات کنه!
پاشدم گفتم- بی خیال بابا... طلاقم بدی به سه شماره یادش می ره!
+عمرا...
رفتم طرف در- حالا می بینیم... نمی یای بریم شام؟
از جاش بلند شد- چرا بریم که روده کوچیکه بزرگه رو خورد... حالا واقعا نمی خوای کمکش کنی؟
از در رفتم بیرون- نمی خوام حتی بهش فکر کنم.
جولیا پشت من از اتاق خارج شد و در رو پشتش بست.
____________داستان از دید مهران
توی آینه به خودم نگا کردم. چه روز مسخره ای بود امروز. دستی به موهام کشیدم و خودم رو ورنداز کردم. با اینکه تیشرت توسی و شلوار مشکی جذبی پوشیده بودم و البته حسابی جوون تر از سنم به نظر می رسیدم اما می دونستم از دید عمه شیلا حتما مشکلی توی لباسام پیدا می شد.
دیشب قبل خواب ساعت رسیدن پروازش رو چک کردم. دیرتر از چیزی که فکر می کردم راه افتاده و دیرتر از چیزی که حدس می زدم می رسید. حدودای ۹ صبح می رسید.
ساعت مچیم رو نگا کردم ۸ بود. باید زودتر راه می یوفتاد. عمه اگه معطل می شد دیگه با یه مَن عسل هم نمی شد خوردِش.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...