قسمت شصت و دوم: سرگذشت مهربان

138 23 72
                                    

داستان از دید مهربان

به قبر تو خالی خیره شده بودم. با طناب هایی تابوت بی شکل و قواره مامان رو توی قبر می کردن. جز من و خانم هالی دو مرد تنومند و یک کشیش در مراسم خاکسپاری حضور داشتن. همونقدر که غریبانه زندگی کرد همونقدر هم غریبانه مرد.

از زمانی که مامان چشماشو بست و مرد تا الان که بالای سر قبرش وایسادم ۲۴ساعت هم نگذشته. توی این ۲۴ ساعت هم مامانمو از دست دادم و هم جایی رو که بهش می گفتم خونه. پسر خانم هالی که اسمش فرانکی بود با وقاحت تمام منو از خونه پرت کرد بیرون. فقط تونستم یه ساک لباس بردارم و کوله پشتیمو که پر از کتاب بود.

بعد از اینکه کشیش حرفایی زد که معنی شونو نفهمیدم مراسم تموم شده بود. اون دوتا مرد تنومند بیل بیل خاک روی تابوت مامان می ریختن‌ و من مثل مسخ شده ها فقط نگاشون می کردم. خانم هالی از پهلو بغلم کرده بود و گاه و بی گاه به خودش فشارم می داد‌. با دستمال تور توری مشکی که دستش بود بینیشو می گرفت و گاهی اشک هم می ریخت. بیچاره زن خوبی بود اما گیر پسرِ شوهرِ مرده اش افتاده بود و مثل برده برای فرانکی کار می کرد. شاید اگه فرانکی نمی بود می ذاشت حالا حالاها اونجا بمونم.

وقتی قبر مامان پرخاک شد خانم هالی رو کرد بهم- خدا بهت صبر بده دختر جون... مادرت زن خوبی بود اما عمرش به دنیا نبود... زندگی کردن توی این دنیا برای یه آدم بزرگ سخته چه برسه به تو که تازه ۱۰ سالته.... اگه فرانکی نمی بود می بردمت پیش خودم ولی چه کنم که از پس این نَره خر بر نمی یام.

بعد دستشو کرد توی جیب بزرگ دامنش و یه دسته پول درآورد. پولا رو گذشت توی مشت من- بیا اینارو بگیر. می دونم کمی اما همه ی پس اندازمه... مال فرانکی نیستا مال خودمه‌‌‌...

با بُهت بهش نگا کرد- نه خانم هالی نمی تونم قبولش کنم‌.

با اصرار گفت- بگیرش دختر... تو بیشتر بهش احتیاج داری... باید یه چی بخوری یه جا بخوابی! چه عاقبتی در انتظار توه!؟ خدا عالمه.

بعد صلیبی روی سینه اش کشید و محکم بغلم کرد- مواظب خودت باش دختر جون... از خیابون رادفورد هم دوری کن... اونجا نَرو جای زنای بد اونجاست... اونجا مثل مرداب می مونه که همه رو توی خودش می کِشه و روحشونو می کُشه.

اون که رفت دیگه تنهای تنها بودم. من موندم یه قبر و دوتا ساک‌. این شد زندگی من.

به سختی خودمو به یکی از نیمکت های توی قبرستون رسوندم و نشستم روش. باید فکر می کردم. حالا باید چیکار می کردم؟

یاد حرفای مامان افتادم. برگه ی مچاله شده رو از توی جیب سوییشِرتی که تنم بود درآوردم. بازش کردم اما جز این جمله چیزی توش نبود:

جیب عقب ساک مسافرتی رو ببین

با اخم به برگه نگا کردم. آخرین حرف مامان این بود؟چیزی که قرار بود منو توی شبهای تنهایی نجات بده همین یه جمله بود. ساک جلوی پام بود اما چشمام پر اشک شد. نه سلامی نه عزیزمی نه مهربان جانی... فقط یه جمله دستوری نوشته توی آخرین برگه ای که دستم داده. بعد منو ول کرده رفته!

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant