قسمت چهل و چهارم: دادگاه

139 30 39
                                    

داستان از دید سوم شخص

مضطرب بود. کت و دامن مشکی پوشیده بود با بلوزی قهوه ای. نه تنگ بود نه زننده. موهاشو پشت سرش با کش بسته بود. آرایش معقولی داشت. خیلی شیک خیلی تمیز.

اصلا شبیه خودش نبود.
توی راهرویی طویل نشسته بود. کیف کوچک دستیش رو روی پاهاش گذاشته بود. داشت تلاش می کرد با پاهاش روی زمین نکوبه. چندتا قرص آلپرازلام خورده بود اما هنوز مضطرب بود.

به مردی که بغل دستش روی صندلی نشسته بود نگاه کرد. مرد میانسالی بود که روی دسته ای برگه خم شده بود. می گفتن بهترین وکیل توی سیدنیه اما اینا هم مهتاب رو آروم نمی کرد.

مرد برگه ها رو خیلی مرتب توی کیفش قرار داد و مثل مهتاب منتظر نشست.

صدای پاهایی از ته راهرو حواس اونا رو به خودش جلب کرد. دو مرد قد بلند از دور معلوم بودن که شونه به شونه هم می یومد. هر دوشون لباس های رسمی پوشیده بودن و بسیار شیک به نظر می رسیدن. جلوتر که اومدن معلوم شد مهران اونیه که دست چپشو توی جیب شلوارش کرده و کیان اونیه که کیف مردونه ای به دست داره. مهران و کیان بدون هیچ حرفی با مهتاب و وکیلش روی صندلی های کمی جلوتر نشستن.

کیان با صدایی که فقط مهران می شنید نزدیک گوشش گفت- امروز جلسه اصلی دادگاه نیست. اینجا دفتر حل اختلافه. اگر اینجا مشکلتون حل نشه می ریم برای دادگاه اصلی. به رضایت تو بستگی داره. خوب فکراتو کن شاید کارمون ماهها طول بکشه اما بِگَما برگ برنده دست ماست. اگه بریم دادگاه حتما می بریم.

مهران ترجیح داد فقط سری تکون بده. حالش اصلا خوب نبود اما دوست نداشت توی صورتش دیده بشه. یک ماه بود که سارا رفته بود پانسیون. کار دادگاه و شکایت خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کرد طول کشیده بود اما بالاخره اینجا بودن. با خودش فکر می کرد اگر این زنک متهم شه بالاخره حالم خوب می شه. اما ته دلش می دونست اینطور نیست.

رفتن سارا اونم به اون شکل، اوضاعشو بدتر کرده بود. خونه براش مثل قبرستون شده بود.قبری خانوادگی که توش هم زنشو هم بچه اش رو از دست داده بود و هرشب می رفت و توی قبر خودش می خوابید.

کیان با آرنج به بازوی مهران زد- نوبت ماست.

خانم و آقایی دیگه از اتاق مورد نظر خارج شده بودن. برعکس تصور همه از دادگاه، اینجا اونقدرها هم شلوغ نبود. طبقه سوم یک ساختمان اداری بود که دفتر با عنوان حل اختلاف داشت.

کیان و مهران صبر کردن مهتاب که زودتر پاشده بود با وکیلش وارد بشن بعد رفتن تو.

چهارتا صندلی کنارهم قرار داشت که مهران و مهتاب وسط نشستن و وکلا کناره ها. یک میز بزرگ(البته بلند نبود) روبه روشون بود. آقایی میانسال پشتش نشسته بود و کمی دورتر از او سمت راستش یه میز کوچک بود با یک خانم که مدام تایپ می کرد.

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant